شرح غزل ۱۶۰۸ غزلیات شمس

چه کسم من؟

(۱) چه کَسَم من؟ چه کَسَم من؟ که بسی وسوسه‌مندم
گه از آن سوی کَشندم، گه از این سوی کَشندم

(۲) ز کشاکش، چو کمانم، به کفِ گوش‌کشانم
قَدَر از بام درافتد، چو درِ خانه ببندم

(۳) مگر اِستارۀ چرخم، که ز بُرجی، سوی بُرجی
به نُحُوسیش بگْریم، به سُعودیش بخندم

(۴) به سما و به بُرُوجش، به هُبُوط و به عُرُوجش
نَفَسی هم‌تَکِ بادم، نَفَسی من هَلَپَنْدَم

(۵) نَفَسی آتشِ سوزان، نَفَسی سیلِ گُریزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خرندم؟

(۶) نَفَسی فوقِ طِباقم، نَفَسی شام و عراقم
نَفَسی غرقِ فِراقم، نَفَسی رازِ تو رندم

(۷) نَفَسی همرهِ ماهم، نَفَسی مستِ اِلهم
نَفَسی یوسفِ چاهم، نَفَسی جمله گزندم

(۸) نَفَسی رهزن و غولم، نَفَسی تند و مَلولم
نَفَسی زین دو برونم، که بر آن بامِ بلندم

(۹) بزن، ای مُطرب قانون، هَوَسِ لیلی و مجنون
که من از سلسله جَستم، وَتَدِ هوش بکَندم

(۱۰) به خدا که نگریزی، قَدَحِ مِهر نریزی
چه شود، ای شهِ خوبان! که کنی گوش به پندم؟

(۱۱) هِلِه، ای اوّل و آخِر، بِدِه آن بادۀ فاخر
که شد این بزمْ مُنَوَّر، به تو، ای عشق پسندم!

(۱۲) بده آن بادۀ جانی، ز خراباتِ معانی
که بدآن ارزد چاکر که از آن باده دهندم

(۱۳) بِپَران ناطقِ جان را، تو از این منطقِ رسمی!
که نمی‌یابد میدان، به گَوِ حرف، سمندم

(کلّیّات شمس، فروزانفر، غ ۱۶۰۸؛ هرمس، غ ۱۳۰۴؛ قونیه، غ ۲۹۴۶؛ شفیعی، غ ۶۰۱)

واژه‌ها
بیت ۱: وسوسه‌مند: دارای وسوسه. پُر از وسوسه

بیت ۲: گوش‌کشان: کسانی که برای رها کردنِ تیر، کمان را می‌کشند (کنایه) وسوسه‌های گوناگون که آدمی را مانندِ کمان در تصرّفِ خود دارند // قَدَر: تقدیر. سرنوشت

بیت ۳: چرخ: آسمان // نُحُوسی: نحس بودن. شومی و نامُبارکی // سُعودی: سعد بودن. مبارکی و فرخندگی

بیت ۴: بُرُوج: (جمعِ بُرج) برج‌های دوازده‌گانه // هُبُوط: فرود آمدن. پایین آمدن // عُرُوج: بالا رفتن. بر رفتن // هم‌تَکِ باد بودن: (کنایه) بسیار چابک و چالاک بودن // هَلَپَنْد: تنبل و کاهل

بیت ۶: طِباق: (جمعِ طبقه) طبقه‌های آسمان // رندیدنِ راز: (کنایه) محرمِ راز بودن. رازآشنا بودن

بیت ۹: قانون: از سازهای زهی // سلسله: زنجیری که با آن پای زندانی را می‌بندند // وَتَد: میخ // وَتَدِ هوش را کَندن: (کنایه) از دامِ هوش رهایی یافتن و آن را به کناری نهادن

بیت ۱۳: ناطق: سخنگو. گوینده // منطق: زبان. سخن گفتن// گَو: گودال. چاله // سمند: اسب

توضیحات
* تضادهای درونیِ انسان: سراسرِ این غزلِ زیبا، به سخن گفتن از «تضادهای درونیِ انسان» اختصاص دارد و از کشاکش‌ها و کشمکش‌هایی که انسان در درونِ خود تجربه می‌کند، سخن می‌گوید. در توضیحِ این نکتۀ مهم باید گفت که ساختارِ وجودیِ انسان به گونه‌ای است که او را در برزخِ میانِ فرشته و حیوان قرار می‌دهد. انسان ترکیبی از نور و ظلمت، حقیقت و پندار، دل و گِل، عیب و غیب و مانند اینهاست و همین دوگانگیِ موجود در سرشتِ انسان باعث می‌شود که همواره بین دو سوی وجود او تناقض و تضاد وجود داشته باشد. سرشت و سرنوشتِ انسان به گونه‌ای است که همیشه بخشی از وجودِ او با بخشی دیگر از وجودش در تضاد و کشمکش است. همین سرشتِ برزخیِ انسان باعث می‌شود که سویه‌های تاریکِ وجودِ انسان را که در زبانِ دین آنها را گرایش‌های نفسانی و رذائلِ اخلاقی می‌نامند، در وجود او دارای اصالت بدانیم؛ ازاین‌رو پاک‌ترین و منزّه‌ترین انسان‌ها نیز در عمقِ جانِ خویش، گاه گرایش به بدی‌ها و رذائل را می‌یابد و به خاطر آنها شرمسار و اندوه‌ناک می‌شود. انسان هیچ‌گاه تواناییِ آشکار کردنِ همۀ اندیشه‌ها و خواسته‌ها و گرایش‌های خود را، حتّی برای خود، ندارد. به نظر می‌رسد که حالتِ طبیعی و واقعیِ انسان، به عنوانِ موجودی برزخی، حالتِ نوسان در میان دو قطب مُلکی و ملکوتی است. گروه اندکی از انسان‌ها می‌توانند یکی از دو سوی فرشتگی، یا حیوانی خود را ترجیح دهند و سوی دیگر را به طور کلی نادیده بگیرند، یا آن را انکار، یا نابود کنند و البتّه بدنه اصلی جامعۀ انسانی در همین برزخ میان حیوان و فرشته زندگی می‌کنند (برای بحثِ بیشتر دربارۀ این موضوعِ مهم. نگاه کنید به گمشده لب دریا، از دکتر تقی پورنامداریان، صص ۸- ۱۷). همین مسألۀ سرشتِ برزخیِ انسان باعث می‌شود که او «تناقض و تضادِ درونی» را تجربه کند و به نظر می‌رسد که این تجربۀ بسیار عظیم و مهم، در میان همۀ موجوداتِ جهان، به انسان اختصاص دارند و فرشته‌ها و حیوانات و گیاهان از چنین تجربه‌ای به کلّی محروم‌اند. درواقع گویی «تجربۀ تضادِ درونی» یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های انسان است و بخشِ عظیمی از انسانیت او نیز در گروِ همین تضادهای درونی است. گذشته از آنکه سرشتِ انسان به گونه‌ای آفریده شده است که در عمقِ ذاتِ خود احساس تضاد و تناقض می‌کند، «مُختار» بودنِ انسان نیز به این آتش دامن می‌زند. روشن است که اختیار داشتن، زمانی تحقّق می‌یابد که شخص بتواند در میان گزینه‌های گوناگون و متضاد گرفتار شود و دست به انتخاب بزند. به هر حال مولانا در مثنوی و دیوانِ شمس توجه زیادی به مسألۀ تضادهای درونی انسان دارد و پیوسته نظرِ مخاطب را به این مسألۀ مهم جلب می‌کند؛ برای نمونه قطعه‌ای از مثنوی را در اینجا نقل می‌کنیم، تا خوانندۀ گرامی با نظرِ مولانا، دربارۀ تضادهای درونیِ انسان بیشتر آشنا شود:

در حدیث آمد که یزدانِ مَجید
خَلْقِ عالَم را سه گونه آفرید:

یک گُرُه را جمله عقل و عِلْم و جود
آن فرشته است، او نداند جز سجود

نیست اندر عُنْصُرَش حرص و هوا
نورِ مُطْلَق، زنده از عشقِ خدا

یک گروهِ دیگر از دانش تهى
همچو حیوان از علف در فربهى

او نبیند جز که اِصْطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف‏

این سوم هست آدمی‌زاد و بَشَر
نیمِ او ز افْرشته و نیمیش خر

نیمِ خر خود مایلِ سُفْلى بُوَد
نیمِ دیگر مایلِ عقلى بُوَد

آن دو قوم آسوده از جنگ و حِراب
وین بشر با دو مخالف در عَذاب …‏

روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اوّلش …

جان ز هجرِ عَرْش اندر فاقه‏اى
تن ز عشقِ خاربُن چون ناقه‏اى‏

جان گشاید سوى بالا بال‌ها
در زده تن در زمین چنگال‌ها‏
(مثنوی، دفتر چهارم، از بیت ۱۴۹۷ تا بیت ۱۵۴۶٫)

بیت دوم: بهره‌گیری مولانا از اصطلاحاتِ مربوط به «تیر و کمان» برای تصویرسازی و مضمون‌آفرینی: اصطلاحاتِ «تیر و کمان» یکی از مهم‌ترین ابزارهای تصویرسازی و مضمون‌آفرینی در غزلیات شمس و مثنوی شریف هستند. واژۀ «کمان» و دیگر واژه‌های مربوط به حوزۀ معناییِ آن مثل «تیر، تیرِ زهرآلود، نشان، نشانه، هدف، پُر کردنِ کمان، پراندنِ تیر، انداختنِ تیر، کمان‌چه، خرکمان، قبضۀ کمان، کمان شدن (= خَم شدن)، خماندنِ کمان، زه، زه کردنِ کمان، بال و پر، تیرانداز، سَخته‌کمان، سَخته‌کمانی، کمانِ کسی را کشیدن» و نظایر آنها، بیش از صد و هفتاد بار در دیوان شمس به کار رفته‌اند. مولوی، با استفاده از عناصرِ مختلفِ مربوط به «تیر و کمان» تصویرهای زیبایی ساخته است. تیر در اشعارِ او نوعاً نمادِ «راستی و سرعت و رهایی» و کمان نمادِ «خمیدگی و نیز رام بودن» است. مولانا معمولاً انسان را به کمانی تشبیه می‌کند که در دستانِ خداست و او هرگونه که بخواهد از این کمان استفاده میکند.

بیت یازدهم: اول و آخر: تعبیر «اول و آخر» درموردِ خدا، از قرآن کریم (سورۀ حدید، آیۀ ۳) گرفته شده است: «هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظَّاهِرُ وَ اَلْباطِنُ»؛ یعنی «اوست اول و آخر و ظاهر و باطن». مولانا بارها در مثنوی شریف و دیوان شمس، به این آیۀ زیبا و عمیق اشاره کرده است؛ برای نمونه، مولانا در ابیات زیر، با توجه به «اول و آخر» بودنِ خدا، به این نکتۀ مهم اشاره می‌کند که خدا در آغاز میلِ دعا را در انسان ایجاد می‌کند و هم او در پایان، دعای او را مستجاب می‌کند:

جز تو پیشِ که بَرآرَد بنده دست؟
هم دعا و هم اِجابت از تو است

هم ز اوّل تو دهى میلِ دعا
تو دهى آخر دعاها را جزا

اوّل و آخِر تویى، ما در میان
‏هیچِ هیچى که نیاید در بیان‏

(مثنوی، دفتر چهارم، از بیت ۳۴۹۹ تا بیت ۳۵۰۱)

 

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *