شرح غزل ۱۸۲۴ غزلیات شمس

مهِ جانفزای من

(۱) سیر نمی‌شوم ز تو، ای مه جان‌فزای من!
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
(۲) با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم
چون‌که تو سایه افکنی، بر سرم، ای هُمای من!
(۳) چون‌که کند شکرفشان، عشق برای سرخوشان
نِرخِ نبات بشْکند، چاشنیِ بلای من
(۴) عود دمد ز دودِ من، کور شود حسودِ من
زَفت شود وجودِ من، تنگ شود قبای من
(۵) آن نَفَس این زمین بُوَد چرخ‌زنان، چو آسمان
ذرّه به ذرّه رقص در، نعره‌زنان که های من
(۶) آمد دی خیالِ تو، گفت مرا که غم مخور!
گفتم: «غم نمی‌خورم، ای غمِ تو دوای من»!
(۷) گفت که غمْ غلامِ تو، هر دو جهان به کامِ تو
لیک ز هر دو دور شو، از جهتِ لقای من»!
(۸) گفتم: «چون اَجَل رسد، جان بجهد از این جسد،
گر بروم به سوی جان، باد شکسته پای من»!
(۹) گفت: «بلی، به گُل نگر! چون بِبُرَد قضا سرش
خنده‌زنان سری نهد، در قدمِ قضای من».
(۱۰) گفتم: «اگر تُرُش شوم، از پیِ رَشک می‌شوم
تا نرسد به چشمِ بد، کَرّ و فرِ ولای من».
(۱۱) گفت که چشمِ بد بِهِل! کاو نخورَد جز آب و گِل
چشمِ بدان کجا رسد جانبِ کبریای من؟
(۱۲) گفتم: “روزکی دو سه، مانده‌ام در آب و گِل
بستۀ خوفم و رجا، تا برسد صَلای من”.
(۱۳) گفت: «در آب و گِل نه‌ای، سایۀ توست این طرف
بُرْد تو را، از این جهان، صنعتِ جان‌رُبای من».
(۱۴) زینچه بگفت دلبرم، عقل پرید از سرم
باقیِ قِصّه عقلِ کُل بو نَبَرَد، چه جای من؟
(کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۱۸۲۴، چاپ هرمس، غزل ۱۷۹۹)

واژه‌ها
بیت ۱: جان‌فزا: افزاینده و زیادکنندۀ جان (کنایه) بسیار زیبا و دل‌انگیز // جور: ظلم و ستم // سزا: شایسته و درخور
بیت ۲: سایه افکندن بر سرِ کسی: (کنایه) او را مورد توجه و عنایت خود قرار دادن // هُما: پرنده‌ای که در باورِ قدما نشانۀ نیک‌بختی بود و اگر سایه‌اش بر سر کسی می‌افتاد پادشاه می‌شد (استعاره) محبوبِ عالیقدر و والا
بیت ۳: شکرفشان کردن: شکرافشانی کردن. پخش و پراکنده کردنِ شکر // سرخوش: شادمان و خوشدل بر اثر مستی // نرخِ چیزی را شکستن: (کنایه) اعتبار و ارزشِ آن را از بین بردن. بازارِ آن را کساد کردن // نبات: (مجازاً) شیرینی // چاشنی: مقدار کمی از غذا که برای تشخیص مزۀ غذا آن را می‌چشند // چاشنیِ بلا: (اضافۀ تشبیهی) بلا به چاشنی مانند شده است.
بیت ۴: عود: چوبِ درختی خاص که سیاه‌رنگ و خوشبوست // دمیدن: پدید آمدن. به وجود آمدن // دود: (کنایه) آه // زَفت: چاق و فربه // قبا: (مجازاً) لباس
بیت ۵: نَفَس: زمان. هنگام // چرخ‌زنان: در حال چرخ زدن. رقص‌کنان
بیت ۶: دی: دیشب
بیت ۷: از جهتِ: برایِ. به خاطرِ // لِقا: ملاقات. دیدار
بیت ۸: اَجَل: مرگ // جَستن: بیرون پریدن. خارج شدن // جَسَد: بدن
بیت ۹: سر در قدمِ قضا نهادن: تسلیمِ تقدیر شدن
بیت ۱۰: تُرُش: اخمو و تُرُشرو // از پیِ: به سببِ. به خاطرِ // رشک: حسادت // کرّ و فر: شکوه و شوکت. بزرگی و عظمت // وِلا: عشق و محبّت
بیت ۱۱: هِشتن: هلیدن: رها کردن. ترک کردن // کاو: که او. زیراکه او // آب و گِل: (کنایه) امورِ مادی و دنیایی // کِبریا: بزرگی و عظمت
بیت ۱۲: روزکی دو سه: دو سه روزِ اندک و کوتاه‌مدّت // بسته: اسیر و گرفتار // خوف: ترس. بیم // رَجا: امید // صَلا: دعوت به مهمانی (کنایه) به وصال محبوب رسیدن
بیت ۱۳: این طرف: (کنایه) عالم ماده. این دنیا // صنعت: هنر و مهارت، یا تدبیر و چاره‌اندیشی // جان‌رُبا: رُباینده و جذب‌کنندۀ جان (کنایه) بسیار عالی و ممتاز
بیت ۱۴: زینچه: از چیزهایی که. از آنچه // عقل از سرِ کسی پریدن: (کنایه) دیوانه و مدهوش شدنِ او // عقلِ کل: ظاهراً به معنی «عقلِ کامل» است، نه به معنی «عقل اول» که قدما آن را صادر نخست می‌دانستند // بو بردن: (کنایه) فهمیدن و دریافتن

تعلیقات
* این غزل و غزل «سیر نمی‌شوم ز تو، نیست جز این گناه من» از نظر وزن و ردیف و حال و هوا مانند هم‌اند و فقط قافیۀ آنها با هم تفاوت دارد. این دو غزل در وزن « مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن» و در بحر «رَجَزِ مَخبونِ مَطوی» سروده شده‌اند. مولانا به این وزن علاقۀ زیادی دارد و طبق نسخۀ قونیه، ۱۲۳ غزلِ خود را در این وزن سروده است.
* این غزل دو بخش دارد و البته هر دو بخش، از نظر موضوعی با هم ارتباط دارند و موضوع آنها «جفای معشوق» و «اندوه» است؛ بخش نخست پنج بیتِ آغازین غزل را شامل می‌شود و بخش دوم بیت‌های ششم تا چهاردهم را در بر می‌گیرد. حقیقتاً سخنان مولانا در هر دو بخشِ غزل بسیار عالی و عمیق‌اند و باید در آنها به دقت تمام نگریست. در زیر به اختصار دربارۀ این دو بخش سخن می‌گوییم.
بیت‌های اول تا پنجم: مولانا در بیت نخستِ غزل از محبوب خود درخواست می‌کند که در حقِ او جفا و سختگیری روا ندارد، ولی بلافاصله در بیت‌ِ بعدی سخن خود را استدراک می‌کند و به محبوب می‌گوید: اگر تو بر سر من سایه بیفکنی و به من عنایت داشته باشی، من با شادمانی و خشنودیِ تمام، همۀ جورها و جفاهای تو را به جان می‌خرم و تمام لذت‌ها و شادی‌های جهان را با بلاهایی که تو برای من مقدّر می‌کنی، برابر نمی‌کنم. هنگامی که به وصال تو برسم، شیرینی‌های جهان در برابر لذّتِ بلاهایی که من کشیده‌ام، تلخ و بی‌مزه می‌شوند و من آنچنان فربه می‌شوم که لباس بر تنم تنگ می‌گردد. در چنین هنگامی زمین و آسمان و همۀ ذرّاتِ هستی به رقص و پایکوبی درمی‌آیند. این ابیات مولانا، بیت معروف حافظ را به خاطر می‌آورند: «عتابِ یارِ پری‌چهره عاشقانه بکش * که یک کرشمه تلافیِّ صد بلا بکند».
بیت پنجم: رقص در: یکی از ویژگی‌های سبکیِ مولانا این است که گاهی حرف اضافه را پس از اسم می‌آورد؛ برای نمونه در این بیت «رقص در» به جای «در رقص» آمده است. به نظر می‌رسد که این ویژگیِ سبکی به گونۀ خراسانیِ زبان فارسی اختصاص داشته است؛ زیراکه در اشعار عطار هم نمونه‌های زیادی دارد، ولی در اشعار سعدی و حافظ خبری از آن نیست.
بیت‌های ششم تا چهاردهم: مولانا در این ابیات بسیار زیبا، با «خیالِ معشوق» گفتگو می‌کند. موضوعِ این گفتگو عبارت است از «غم»، ولی بحث به موضوع «چشم زخم» هم کشیده می‌شود و نکات مهمی مورد بحث قرار می‌گیرد. خیال معشوق به مولانا می‌گوید: «غم مخور و ناراحت مباش»! و مولانا پاسخ می‌دهد: «من به هیچ وجه غمگین نیستم و البته غمِ تو داروی من است». خیال معشوق به مولانا می‌گوید: «آری، غم غلامِ تو و هر دو جهان به کامِ توست، ولی اگر می‌خواهی به وصال من برسی، باید هر دو جهان را ترک کنی». مولانا پاسخ می‌دهد: «اگر در هنگامِ مردن، من کمترین توجهی به جان بکنم، امیدوارم که پای من شکسته شود». منظور مولانا این است که من هیچگونه تعلقی به جان و جهان ندارم. خیال معشوق حرف مولانا را تأیید می‌کند و می‌گوید: «به گُل نگاه کن و ببین در زمانی که قضای من بر مرگِ او تعلق می‌گیرد، چگونه خنده‌زنان سرش را ترک می‌کند». از اینجا به بعد مولانا به نکتۀ بسیار مهمی اشاره می‌کند و آن این است که «من بسیار شادمان و خوشدلم و با شادیِ تمام به استقبال مرگ می‌روم، ولی خودم را تُرُشرو و عبوس نشان می‌دهم، صرفاً برای آنکه از حسادت و چشم‌زخم دیگران در امان باشم. اگر من شادی و شیرینیِ خود را نشان بدهم، دیگران باعثِ زحمت و دردِ سرِ من می‌شوند؛ پس من برای در امان ماندن از شرورِ آنها به تُرُشرویی پناه می‌برم و بدین‌وسیله از خود محافظت می‌کنم. خیال معشوق به او می‌گوید: «از حسادت و چشمِ بد مترس؛ زیراکه چشمِ بد در عالمِ خاک مؤثّر و نافذ است و هیچ چشم‌زخمی به کبریای من راه نمی‌یابد» و مولانا می‌گوید: «من هم چند روزی در عالمِ خاک به سر برده‌ام و همین باعث می‌شود که من گرفتار بیم و امید باشم. تنها زمانی که من به وصال تو برسم، از این بیم‌ها رهایی می‌یابم» و خیال معشوق می‌گوید: «نگران نباش؛ چراکه تنها سایۀ تو در عالمِ ماده است و من حقیقتِ تو را از این جهان بیرون برده و به امنیتِ کامل رسانده‌ام». به نظر مولانا بقیۀ حرف‌های معشوق آنقدر ژرف و شگرف‌اند که بر اثرِ آنها، هوش از سرِ او می‌رود و حتی عقل کل هم توانایی درکِ آنها را ندارد؛ بنابراین مولانا بقیۀ رازهایی را که معشوق برای او گفته است، به ما نمی‌گوید و غزل را به پایان می‌بَرَد.

 

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان‌فزای من با صدای دکتر عبدالکریم سروش

 

سیر نمی‌شوم ز تو
شعر: مولانا
خواننده: فرشاد جمالی
آهنگساز: طهمورث پورناظری
قالب: ارکسترال

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *