شرح داستان «فقیر و گنجنامه»، از دفتر ششم مثنوی
داستانِ «فقیر و گنجنامه» یکی از داستانهای بسیار عمیق مثنوی، در زمینۀ «خودشناسی» و «خداشناسی» است. مولانا این داستان را از مقالات شمس تبریزی (ج ۱، ص ۷۵) گرفته است. داستانِ شمس در نهایتِ ایجاز است و تقریباً هیچ کلمۀ زائدی در آن نیست. شمس در نهایت فشردگی و بیآنکه توجهی به ابعادِ زیباییشناختیِ روایت داشته باشد، خطوطِ اصلیِ داستان را نقل کرده و در آغاز و پایان آن به نتیجهگیری پرداخته است. سخن شمس در آغاز داستان این است که «فضل» یعنی «عبادت و ریاضت و عملِ نیکو» انسان را به حقیقت نمیرسانند و نیکبختیِ آدمی در گروِ «خودشناسی» است. به نظر شمس بین انسان و خدا یک گام بیش نیست و آن «شناختنِ خود» است. از جمعبندیِ سخن شمس در آغاز و پایان داستان، میتوان دریافت که منظورِ او از «خودشناسی» همان «دلشناسی» است؛ به نظر او، هر که دلِ خود را بشناسد، به حقیقتِ نهایی دست یافته است.
شباهتِ داستانِ مولانا با داستان شمس بسیار زیاد است، به گونهای که میتوان با خیالی آسوده مطمئن بود که مأخذِ داستانِ مولانا جز همین داستان شمس نیست. مولانا حتی برخی از کلمات شمس را هم عیناً به کار برده است. مقایسۀ داستان در مقالات و مثنوی، نشان میدهد که مولانا اصلِ روایتِ شمس را برگرفته، اما بنمایههای فراوانی بر آن افزوده و داستانی بسیار جذاب و دلکش از آن پدید آورده است.
موضوع اصلی داستان «فقیر و گنجنامه» این است که به نظر مولوی، حقیقت که والاترین مصداقِ آن خداوند مهربان است، بسیار به ما نزدیک است و ما با سادگی و از طریقِ رها کردنِ داناییهای کاذب، میتوانیم آن را در درونِ خود کشف کنیم، اما زیرکی و تیزهوشی که باعثِ پیچیده شدنِ مسائل میشوند، انسان را در طلبِ حقیقت، به بیابانها و شهرهای دوردست میکشانند. نقدِ مولانا در این داستان، متوجه فیلسوفان و دانشمندانی است که گرفتارِ خودپسندی و پندارِ کمال شدهاند و تیرِ فکرت را به دوردستها پرتاب میکنند و از نابترین و سادهترین حقایقی که در برابرِ چشمانِ آنهاست، غفلت میورزند.
گذشته از موضوع اصلی داستان، مولانا بیش از پنجاه بحث مهم دیگر را در لابهلای آن مطرح کرده است که برخی از آنها عبارتند از: «۱) نکوهش زیرکی و دانایی و ستایشِ سادهدلی و صفای ضمیر، ۲) روزیرسان بودنِ خدا، ۳) خافض و رافعبودنِ خدا، ۴) نقشِ تضادها و تفاوتها در آبادانیِ جهان، ۵) ویرانگریِ تجربههای معنوی، ۶) شادیِ ناشی از تجربۀ معنوی، ۷) باز شدنِ حواسِ باطنی، ۸) دستیابی به دانشِ راستین از راهِ اطاعتِ خالصانه، ۹) عشق انسانهای نادان به امور استثنایی و نادر، ۱۰) تفاوتهای عشق و عقل، ۱۱) جوانمردی یعنی پاکبازی و رایگانبخشی، ۱۲) تفاوت عشق با دین، ۱۳) شتابزدگی و حرص مانع دریافت پیام خدا میشود، ۱۴) دعا و استجابت آن از خداست، ۱۵) نزدیک بودنِ خدا به انسان و دور شدنِ انسان از او، ۱۶) دوریِ فیلسوفان از خدا، ۱۷) نادانی و رنج، ۱۸) معنای حقیقیِ زیرکی و فلسفه» و نظایر آنها.
این داستان در دفتر ششم، از بیت ۱۸۳۱ تا بیت ۲۳۷۲ آمده است. من ۱۱۷ بیت از این داستان را برگزیدهام. همۀ این ابیات مستقیماً به اصل داستان و مباحث اصلی آن مربوط هستند. ابیاتی را که ارتباط مستقیمی با اصل داستان نداشتهاند، حذف کردهام. شرح این داستان، در سال ۱۳۹۴، در مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا، در پنج جلسه انجام شده است. از سرکار خانم مریم مقدم که مدیریت این کلاس را بر عهده داشتند و نیز از تمام دوستانی که با حضور گرم و صمیمیشان باعث رونق این کلاس شدند، سپاسگزارم و امیدوارم که شادمان و سربلند باشند.
داستان فقیر و گنجنامه، در مثنوی
مردی بسیار بینوا که بر اثرِ تنگدستی، روزگارِ خود را به دشوارترین شکلِ ممکن سپری میکرد، پیوسته در نماز و دعا، با گریه و زاری، به خدا چنین میگفت: «خدایا! تو بدون هیچ رنجی مرا آفریدی و به تنهایی، مرا خَلق کردی؛ بنا بر این یک رزقِ فراوان و آسانیاب به من عطا کن»! مردِ فقیر سالها خالصانه مشغول این دعا بود، تا اینکه سرانجام تیرِ دعای او به هدف رسید و خداوندِ مهربان دعایش را قبول کرد. یک شب، در خوابی که مانند واقعههای صوفیانِ راستخو، صادق بود، هاتفی به او گفت: «فردا به مغازۀ فلان کتابفروش که همسایۀ توست، برو و مخفیانه در میان کاغذهای باطلۀ او، کاغذی را، با چنین ویژگیهایی، پیدا کن، آنگاه آن را، در جایی خلوت، به تنهایی، بخوان. در این رُقعه نقشۀ یک گنج وجود دارد و تو با عمل به آن نقشه، میتوانی گنجی شایگان را، به رایگان، به دست آوری». هاتف این سخنان را به مردِ فقیر گفت و دست خود را بر سینۀ او کشید. آنگاه که مرد از آن حالت به خود آمد، از شدتِ شادی، در جهان نمیگنجید. اگر لطف و مِهرِ پروردگارِ مهربان از او مراقبت نمیکرد، حتماً بر اثرِ این شادی و هیجان، قالب تهی میکرد.
مردِ بینوا، پس از دریافت پیامِ خداوند، به دکانِ مردِ کتابفروش رفت و در میان کاغذهای باطلۀ او به جستجو پرداخت و خیلی زود نوشتۀ مورد نظر را، با نشانههایی که هاتف گفته بود، پیدا کرد. او نوشته را زیر بغل زد، از صاحب مغازه خداحافظی کرد و به سرعت به گوشۀ خلوتی رفت و به مطالعۀ آن کاغذ پرداخت. وقتیکه او دریافت آن نوشته نقشۀ گنجی بسیار ارزشمند است، غرقِ دریای شگفتی شد که چگونه چنین گنجِ بیمانندی در میان کاغذهای باطله افتاده و کسی به آن توجهی ندارد.
در گنجنامه چنین نوشته شده بود: «در بیرون شهر، گنجی پنهان وجود دارد. اگر میخواهی آن گنج را به دست آوری، باید از شهر خارج شوی و گنبدی را که زیارتگاهی در درونِ آن قرار دارد، پیدا کنی، آنگاه پشت به گنبد و روی به قبله بایستی و تیری از کمان رها کنی. هرجا که تیرِ تو افتاد، گنج همانجاست؛ آنجا را بکَن و گنج را بردار»! مرد، با شادیِ تمام، شتابان، کمانی آورد و شروع به تیراندازی کرد و جایی را که تیر در آنجا افتاده بود، با تیشه و تبر کَند، اما خبری از گنجِ پنهانی نبود. مرد روزهای متمادی همچنان تیراندازی میکرد و زمین را میکند. بیل و کلنگِ مردِ فقیر کُند شدند و دست و بازوی خودش به شدّت سُست و ناتوان شدند، اما هیچ اثری از گنج دیده نمیشد. بر اثرِ کارهای مردِ فقیر، ولولهای در شهر بر پا شده بود و همۀ مردم دربارۀ او حرف میزدند. کسانی که دورادور در کمینش بودند، به پادشاه خبر دادند که او گنجنامهای پیدا کرده است. هنگامیکه مرد متوجه شد پادشاه از کار او باخبر شده است، چارهای جز تسلیم و رضا ندید؛ بنابراین به پادشاه گفت: «از زمانیکه من این گنجنامه را پیدا کردهام، حاصلی جز رنج و خستگی به دست نیاوردهام. اگرچه من مثل مار بسی پیچ و تاب خوردم، اما ذرهای از گنج را پیدا نکردم. یک ماهی میشود که من مشغولِ این کارم، ولی هیچ سودی به دست نیاوردهام. امیدوارم که بختِ بلندِ پادشاه پرده از این گنجِ پنهانی برگیرد».
پادشاه همۀ تیراندازانِ ماهر را، از سراسر کشور، گرد آورد و دستور داد که برای یافتنِ گنج، تیراندازی کنند. مدتِ شش ماه تیراندازان تیر انداختند و زمین را کندند، اما جز خستگی و درماندگی حاصلی نداشتند. گنج مانند سیمرغ بود؛ نامی مشهور داشت، اما از خودش هیچ نشانی به چشم نمیآمد. هنگامیکه همه جای دشت را شخم زدند و گنج را نیافتند، پادشاه از گنج ناامید شد و با خستگی و ملالت، نقشۀ گنج را جلو مرد افکند و گفت: «این نقشه را که هیچ فایدهای ندارد، بگیر و خودت به تنهایی دنبالِ گنج بگرد! تو کاری نداری و میتوانی عمرت را در جستجوی این گنج تباه کنی. کسی که کارهای مهمی در پیش دارد، نمیتواند وقت خود را صرفِ جستجوی گنج کند. این کار به شخصی سختجان و خستگیناپذیر مثل تو نیاز دارد؛ پس تو به تنهایی این کار را ادامه بده؛ تو اگر گنج را پیدا نکنی، خسته نمیشوی و اگر آن را به دست آوردی، مالِ خودت باشد و من کاری به آن ندارم».
هنگامیکه پادشاه نقشۀ گنج را در اختیار آن مردِ رنجکشیده قرار داد، او که از شرِ رقیبان و بدخواهان ایمن شده بود، با درد و رنجِ فراوان، از نو به دعا پرداخت. مرد که پیش ازآنکه پاسخی از سوی خدا دریافت کند، عاشقانه در دعا چنگ زده بود، اکنون با شوقی هزار چندان دست در دامنِ دعا میزد. مردِ بینوا به خداوند گفت: «ای دانای رازها! من در پیِ این گنج، بیهوده به این سو و آن سو رفتم. دیوِ حرص و شتابزدگی اجازه نداد که من با شکیبایی و آرامش، پیام تو را دریافت کنم و به درستی، آن را به مرحلۀ اجرا درآورم. پروردگارا! من از اين شتابزدگي توبه میکنم. حال که تو در را بر روی من بستی، خودت نیز آن را بازکن»! مرد گرمِ این دعا بود که از سوی خدا پیامی برای او رسید و مشکلش را به طور کامل حل کرد. خلاصۀ پیام این بود که خدا به تو گفت: «تیری در کمان بگذار و آن را رها کن»! خداوند از تو نخواست که زهِ کمان را بکشی و تیر را پرتاب کنی. تو از سرِ فضولی، به دنبال تیراندازی رفتی و به یادگیریِ فنِ تیراندازی پرداختی. دست از این تیراندازی بردار، تیری در کمان بگذار و بدونِ اینکه آن را پرتاب کنی، رهایش کن. هرکجا که تیر افتاد، گنج در همانجاست؛ آنجا را بکَن و گنج را بردار»!
ای عزیز! زور را رها کن و با زاری گنج را به دست بیاور! خداوند از رگِ گردن به تو نزدیکتر است، ولی تو در طلبِ او تیرِ اندیشه را به دوردستها پرتاب کردهای. صید نزدیکِ توست، اما تو تیر و کمان ساختهای و به دوردستها شلیک میکنی. اگر میخواهی لحظهبهلحظه رحمتِ الهی بر تو فرودآید، خود را از این فضلها و فضولیها نجات بده! زیرکی نقطۀ مقابلِ فروتنی و نیاز است؛ بنابراین زیرکی را رها کن و ساده و صافیضمیر باش!
حجم فایل :69.574 مگابایت
فقیر و گنجنامه+مولانا | دانلود فایل PDF
جایگاه داستان «فقیر و گنجنامه» در دفتر ششم
داستانِ «فقیر و گنجنامه» در پایانِ داستانِ «عارف و کشیش» آمده است. مولانا خود از این داستان با عنوان «مَثَل» یاد کرده است، اما این مَثَل درواقع گفتگویی بیش نیست؛ عارفی از کشیشی میپرسد: «تو پیرتری یا ریشِ تو»؟ کشیش پاسخ میدهد: «من از ریشم پیرترم» و عارف میگوید: «ریش تو که از تو جوانتر است، سفید و پخته شده است و تو همچنان سیاهدل و خام ماندهای». آنگاه، مولانا، از زبان عارف خطاب به کشیش، دربارۀ موضوعات مهمی سخن میگوید که از جملۀ آنها این است که خداوند نعمتهای فراوانی به ما عطا کرده است و ما از سرِ ناسپاسی، آن نعمتها را از یاد میبَریم. درست است که ما لذتها و شادیهایی را که خداوند به ما عطا کرده است، فراموش میکنیم، اما همۀ اجزای وجودمان گواهانی صادق بر وجود این نعمتها هستند. حتی کسی که نعمتها و لذتهای گذشته را فراموش کرده است، نیز اگر نگاهی به تنِ خود بیندازد، درمییابد که علیرغم همۀ انکارها و نومیدیها، بدنی زیبا و سالم دارد و همین تن گواهِ آن نعمتهاست…
حجم فایل :86.612 مگابایت
مأخذ داستان «فقیر و گنجنامه»
مولانا این داستان را از مقالات شمس تبریزی (ج 1، ص 75) گرفته است. برای آنکه خوانندۀ ارجمند بتواند روایت مولانا را با روایتِ شمس مقایسه کند، متن کاملِ داستان را همراه با نتیجهای که شمس از آن گرفته است، نقل میکنیم:
«هرکه فاضلتر، دورتر از مقصود؛ هرچند فکرش غامضتر، دورتر است. این کارِ دل است، کار پیشانی نیست. قصّۀ آن که گنجنامهای یافت که به فلان دروازه بیرون روی، قبّهای است، پشت بدآن قبّه کنی و روی به قبله کنی و تیر بیندازی؛ هرجا تیر بیفتد، گنجی است. رفت و انداخت، چندانکه عاجز شد؛ نمییافت. و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازانِ دورانداز انداختند، البته اثری ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که نفرمودیم که کمان را بکش. آمد، تیر به کمان نهاد، همانجا پیش او افتاد. چون عنایت دررسید، خُطوَتانِ و قَدوَصَل. اکنون به عمل چه تعلّق دارد؟ به ریاضت چه تعلّق دارد؟ هرکه آن تیر را دورتر انداخت، محرومتر ماند. ازآنکه خطوهای میباید که به گنج برسد. خود چه خُطوه؟ آن خُطوه کدام است؟ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَدعَرَفَ رَبَّهُ».
داستانِ شمس در نهایتِ ایجاز است و تقریباً هیچ کلمۀ زائدی در آن نیست. شمس در نهایت فشردگی و بیآنکه توجهی به ابعادِ زیباییشناختیِ روایت داشته باشد، خطوطِ اصلیِ آن را نقل کرده و در آغاز و پایان داستان به نتیجهگیری پرداخته است. سخن شمس در آغاز داستان این است که «فضل» یعنی «عبادت و ریاضت و عملِ نیکو» انسان را به حقیقت نمیرسانند و نیکبختیِ آدمی در گروِ چیزی دیگر است. آن «چیزِ دیگر» چیست؟ شمس در آغاز داستان، انگشتِ تأکیدِ خود را بر روی «دل» میگذارد و در پایان داستان، از «خودشناسی» سخن به میان میآورد. به نظر او بین انسان و خدا یک گام بیش نیست و آن «شناختنِ خود» است. از جمعبندیِ سخن شمس در آغاز و پایان داستان، میتوان دریافت که منظورِ او از «خودشناسی» همان «دلشناسی» است؛ هرکه دلِ خود را بشناسد، به حقیقتِ نهایی دست یافته است. به نظر میرسد که شمس در این داستان «معرفت» را بر «عمل» برتری داده و آن را مایۀ نجات آدمی دانسته است و البته منظور از معرفت، دانشِ فلسفی، دانشِ دینی ویا دانشِ طبیعی نیست، بلکه منظور او «خودشناسی» است.
شباهتِ داستانِ مولانا با داستان شمس بسیار زیاد است، به گونهای که میتوان با خیالی آسوده مطمئن بود که مأخذِ داستانِ مولانا جز همین داستان شمس نیست. مولانا حتی برخی از کلمات شمس را هم عیناً به کار برده است. همانگونه که میدانیم، شمس در سالِ 645 از مولانا جدا شده است و دفتر ششم مثنوی در سالهای آخر عمر مولانا، احتمالاً در میانۀ سالهای 670 تا 672 سروده شده است؛ بنابراین دست کم بیست و پنج سال میان جدایی شمس از مولانا و سروده شدنِ این داستانِ مثنوی فاصله وجود دارد. شباهتِ داستان مولانا به داستان شمس آنقدر زیاد است که معلوم میشود مولانا به تازگی این داستان را خوانده است و آن را از بیست و پنج سال پیش در حافظه نداشته است. غرض از طرح این بحث آن است که به نادرست بودنِ یکی از باورهای رایج دربارۀ مولانا اشاره کنیم و آن باور نادرست این است که مولانا پس از ملاقات با شمس تبریزی، به طور کامل مطالعه را کنار گذاشته و به هیچوجه کتاب نخوانده است. مقایسۀ داستانهای مثنوی با مآخذِ آنها به خوبی اثبات میکند که این باورِ رایج درست نیست و مولانا لااقل برخی از کتابها مانند معارف بهاء ولد و مقالات شمس را تا آخر عمر خود مطالعه میکرده است.
مقایسۀ دو داستان نشان میدهد که مولانا اصلِ روایتِ شمس را عیناً برگرفته، اما تلاش زیادی در جهتِ شاخ و برگ دادن به آن به خرج داده و داستانی بسیار جذاب از آن پدید آورده است. برخی از بنمایههایی که مولانا بر اصل داستان افزوده است، عبارتند از: 1) دعا کردنِ مردِ فقیر: در روایت شمس، خبری از این بنمایه نیست، اما مولانا به زیبایی تمام به فقر و بینوایی مرد اشاره کرده و دعاهای او برای دریافتِ رزقِ فراوان و بدون رنج را به آغاز داستان افزوده است، 2) سخن گفتنِ هاتف با مردِ فقیر در خواب/ واقعه: این بُنمایه هم در روایت شمس وجود ندارد و مولانا آن را به خوبی توصیف کرده و محتوای سخنِ هاتف و نیز حالتِ مرد فقیر پس از دریافتِ این پیام را به زیبایی شرح داده است، 3) یافتنِ گنجنامه در دکانِ ورّاق: مولانا به دقت شرح داده است که نقشۀ گنج در میان کاغذهای باطلۀ یک ورّاق بوده و به شیوۀ دستیابی مردِ فقیر به آن اشاره کرده است، 4) ناامید شدنِ پادشاه از جستجوی گنج: پادشاه و تیراندازانش شش ماه در پیِ گنج بودند و سرانجام ناامید شدند و پادشاه نقشه را مرد پس داد، 5) دوباره دعا کردنِ مرد: این بنمایه هم بسیار جالب است. پسازآنکه مرد از یافتنِ گنج ناامید میشود، دوباره به دعا روی میآورد و از خدا میخواهد که او را به طور دقیق راهنمایی کند، 6) الهامِ دوبارۀ خدا به مردِ فقیر: در پایان داستان و به دنبال دعاهای خالصانۀ مرد، خدا، از طریق الهام، او را راهنمایی میکند و به او یاد میدهد که چگونه گنج را پیدا کند. گذشته از این بُنمایهها، مولانا ظرافتها و دقتهای فراوانی را در بخشهای گوناگون داستان به کار برده است و از این داستان ساده، شاهکاری ارزشمند را آفریده است.
نتیجهگیریِ مولانا از داستان، تفاوتِ مهمی با نتیجهگیریِ شمس دارد. همانگونه که گفتیم، شمس با استفاده از این داستان میخواهد به ما بگوید که عبادت و ریاضت و عمل، به تنهایی سودی ندارد و این خودشناسی، یا به تعبیر دقیقتر «دلشناسی» است که حرف اول و آخر را میزند، اما منظورِ اصلیِ مولانا از طرح این داستان آن است که حقیقت، یا خدا بسیار به ما نزدیک است و زیرکی و دانایی و به تعبیرِ خودِ او «فلسفه» انسان را از آن دور میکند، اما سادگی و فروتنی و افتادگی او را به حقیقت یا خدا میرساند. مولانا گذشته از این نتیجۀ مهم که با زبانی بسیار تأثیرگذار آن را توضیح داده است، بیش از پنجاه نتیجۀ مهمِ دیگر نیز، از بخشهای گوناگونِ این داستان استخراج کرده است که در زیر به برخی از آنها اشاره میکنیم و روایت شمس تبریزی به کلی از این نتایجِ جالب و عمیق خالی است.
حجم فایل :80.731 مگابایت
موضوعاتِ اصلی و فرعیِ داستان «فقیر و گنجنامه»
موضوعِ اصلیِ داستان «مرد فقیر و گنجنامه» عبارت است از «نکوهش زیرکی و دانایی» و ستایشِ «سادهدلی و صفای ضمیر». به نظر مولوی، حقیقت که والاترین مصداقِ آن خداوند مهربان است، بسیار به ما نزدیک است و ما با سادگی و از طریقِ رها کردنِ داناییهای کاذب، میتوانیم آن را در درونِ خود کشف کنیم، اما زیرکی و تیزهوشی که باعثِ پیچیده شدنِ مسائل میشوند، انسان را در طلبِ حقیقت، به بیابانها و شهرهای دوردست میکشانند. نقدِ مولانا در این داستان، متوجه فیلسوفان و دانشمندانی است که گرفتارِ خودپسندی و پندارِ کمال شدهاند و تیرِ فکرت را به دوردستها پرتاب میکنند و از نابترین و سادهترین حقایقی که در برابرِ چشمانِ آنهاست، غفلت میورزند. نقد دیگری که مولانا بر این قبیل دانایان دارد، آن است که آنها نمیتوانند نعلهای وارونۀ جهان را تشخیص دهند. به نظرِ مولانا، این جهان پُر از نعلهای وارونه است؛ آنها که در پیِ شادیهای حقیر و لذاتِ پَست میروند، سرانجامی بسیار ناخوشایند مییابند و کسانی که آگاهانه بر خواهشهای نفسانیِ خویش مهار میزنند و از لذاتِ نقد میگذرند، پایانی بسیار دلانگیز را نصیب میبَرَند. اگر روشنایی در درونِ تاریکی و راحتی در درونِ رنج نبود، این همه فیلسوف گمراه نمیشدند. انسانهای زیرک و عاقل، به خاطرِ غفلت از این نکتۀ مهم، راه را گم میکنند و داغِ حماقت بر پیشانیشان میخورَد.
گذشته از این نکتۀ مهم که مولانا در پایان داستان، باز هم به زیباییِ تمام، به شرح آن پرداخته است، چندین موضوع مهم دیگر هم در این داستان مطرح شده است که در ادامه به آنها اشاره میکنیم:
1) روزیرسان بودنِ خدا: از دعایی که مولانا که از زبان مرد فقیر مطرح کرده است، میتوان دریافت که خدا به تنهایی و بدون رنج، انسان را آفریده است و هم اوست که میتواند، به تنهایی، عهدهدار رزقِ آدمی شود و رزقی بدون خون جگر نصیب او کند. فهم این نکتۀ مهم باعث میشود که آدمی خالصانه به خداوند مهربان روی بیاورد و از او طلب رزق کند.
2) خافض و رافعبودنِ خدا: خالقِ این جهان هم «خافض» (فرودآورنده) است و هم «رافع» (بالابَرَنده)؛ زیراکه بدون این دو ویژگیِ متضاد؛ یعنی خفض و رفع، کارهای جهان به سامان نمیرسند. نمونههای خفض و رفعِ خدا را در همۀ جهان و نیز در دنیای درونِ انسانها میتوان دید.
3) نقشِ تضادها و تفاوتها در آبادانیِ جهان: جهان بدون تضاد و تفاوت دوامی پیدا نمیکند. تفاوتِ زمین و آسمان، تقابلِ بهار و زمستان، تضاد روز و شب، احوالِ متضادِ مزاجِ آدمی و نیز تفاوتِ احوال درونیِ آدمی نمونههایی از این تضادها و تفاوتها هستند. بدونِ این تفاوتها و تضادها حیات و حرکت در زندگیِ اینجهانی پدید نمیآید.
4) ویرانگریِ تجربههای معنوی: تجربههای معنوی بسیار ویرانگر هستند و بنیانِ عقل و زبانِ شخصِ تجربهکننده را ویران میکنند. در غالب اوقات، اگر لطف و مِهرِ پروردگارِ مهربان از کسی که تجربههای معنوی را از سر میگذراند، مراقبت نکند، حتماً او بر اثرِ شادی و هیجان، قالب تهی میکند.
5) شادیِ ناشی از تجربۀ معنوی: هرگاه یکی حواسِ باطنیِ انسان باز شود و او بتواند گوشهای از عالم غیب را تجربه کند، شادی بسیار عظیمی به او دست میدهد؛ شادیی که با هیچیک از شادیهای اینجهانی قابل مقایسه نیست. از این سخن میتوان دریافت که به نظرِ مولانا تجربۀ معنوی، تجربهای شادیبخش است.
6) باز شدنِ حواسِ باطنی: انسان دارای حواسی باطنی است و هرگاه یکی از آنها باز شود، میتوان امیدوار بود که به تدریج دیگر حواسِ او هم باز شوند. هرگاه چنین شود، شخص به جایی میرسد که پیاپی پیامهای خدا را میشنود و انوارِ او را میبیند. البته این گشوده شدنِ حواس، به لطفِ الهی و نیز به زنگارزداییِ سالک بستگی دارد.
7) قرار داشتنِ اشیا و اشخاصِ ارزشمند در میان اشیا و اشخاصِ حقیر: در این داستان میبینیم که نقشۀ یک گنجِ بیمانند در میان کاغذهای باطله افتاده و کسی بدان توجهی ندارد. اگرچه مولانا تصریحی بر این نکته ندارد، از بیان او میتوان استنباط کرد که غالباً در جاهایی که شخص گمان نمیبَرَد، خیرهای فراوانی وجود دارد و به همین منوال چه بسا اولیای خدا در میان انسانهای عادی و معمولی به سر میبَرَند.
8) حافظ و نگهدار بودنِ خداوند: خداوند حافظِ همیشگیِ همه چیز است؛ خدا به خاطر سیطرهای که بر همۀ امور جهان دارد، هرگز اجازه نمیدهد که کسی چیزی را به گزاف بدزدد. اگر بیابانی پُر از طلا و نقره باشد، هیچکس نمیتواند بدون رضای خدا در ذرهای از آن تصرّف کند.
9) دستیابی به دانشِ راستین از راهِ اطاعتِ خالصانه: اگر کسی صدها کتاب بخواند و بدون کوچکترین وقفهای مطالبِ آنها را بیان کند، بدون ارادۀ خداوند، نکتهای کوچک از آن کتابها در خاطرِ او نمیمانَد و در برابر، اگر کسی حتی یک کتاب هم نخوانده باشد، اما به نیکویی خدمت کردهباشد، دانشهایی شگفتآور و کمیاب را از درونِ خود به دست میآورَد.
10) انسانهای نادان دنبال امور نادر میروند: کسی که کارهای مهمی در پیش دارد، نمیتواند وقت خود را صرفِ جستجوی گنج کند. تنها انسانهای مالیخولیایی و سودازدهاند که میتوانند دل به امور نادر و کمیاب خوش کنند.
11) تفاوتهای عشق و عقل: مولانا در ابیات بسیار زیبایی از این داستان به چند تفاوت مهم عقل و عشق اشاره کرده است: عقل هیچگاه در راهِ ناامیدی گام برنمیدارد. عقل همواره به جانبی میرود که در آن سودی وجود داشته باشد، اما عشق بههیچروی در پیِ منفعتطلبی نیست؛ چراکه عشق لاابالی است، اما عقل نه. عقل پیوسته در جستجوی سود است، اما عشق تُرکتاز و تنگداز و بیحیاست و در دشواریها مانند سنگِ زیرینِ آسیا، با نیروی تمام، همۀ رنجها و دشواریها را تحمل میکند. عشق بسیار نیرومند و پایدار است و به هیچکس تکیه نمیکند.
12) جوانمردی یعنی پاکبازی و رایگانبخشی: مولانا در این داستان تعریفی بسیار زیبا از جوانمردی را به دست داده است: عاشق همانگونه که فیض را، پاک و خالص، از خدا دریافت میکند، آن را بدون چشمداشتِ هیچ سودی، تماماً به دیگران تقدیم میدارد. خداوند بدونِ غرض و به رایگان، به او هستی بخشیده است و او نیز هستی خود را، بدون غرض و سود، به دیگران ارزانی میدارد؛ چراکه جوانمردی چیزی جز رایگان بخشیدن نیست.
13) تفاوت عشق با دین: عشق فراتر از هر دین و مذهبی است؛ زیراکه پیروانِ همۀ دینها یا در پیِ فضلاند و یا در جستجوی نجات، اما عاشقان هرچه را دارند، پاکبازانه میبخشند و خود را قربانی میکنند. عاشقانِ پاکباز نه خدا را امتحان میکنند و نه به دنبال سود و زیان هستند.
14) تنها بودنِ عشق: عشق در درد و رنجِ خود تنهاست و هیچکس محرمِ او نیست. کسی دیوانهتر از عاشق پیدا نمیشود و البته عقل بههیچروی نمیتواند از کارِ عشق سر در بیاورد.
15) دعا و کَرَمِ خدا: انسان پیش ازآنکه پاسخی از سوی خدا دریافت کند، عاشقانه دست در دامنِ دعا میزند؛ زیراکه در عمقِ جانِ خود به لطف و مِهرِ پروردگارِ بزرگوارِ جهان اعتماد دارد.
16) شتابزدگی و حرص مانع دریافت پیام خدا میشود: دیوِ حرص و شتابزدگی اجازه نمیدهد که انسان با شکیبایی و آرامش، پیام خدا را دریافت کند و به درستی، آن را به مرحلۀ اجرا درآورد.
17) باز شدنِ گرهها به دستِ آفریدگارِ گرهها: بهتر است که آدمی همیشه از خدا بخواهد که او را یاری کند؛ زیراکه خدا، خود، گرهها را میآفریند و اوست که میتواند گرهی را که در کارِ آدمی افکنده است، باز کند.
18) بیهنری انسان در دعا: انسان به خاطر جهل و غفلتی که دارد، روشِ درست دعا کردن را نمیداند و چه بسا به شیوهای نادرست دعا کند و یا چیزی را از خدا بخواهد که درواقع به زیانِ اوست؛ ازاینرو بهتر است که آدمی از خدا بخواهد که شیوۀ درستِ دعا کردن و حاجت خواستن را به او یاد بدهد.
19) دعا و استجابت آن از خداست: ما انسانها بسیار حقیر و کوچکایم و بهرهای از وجود نداریم، اما خدا هم آغاز است و هم پایان و هم ظاهر است و هم باطن و وجودِ حقیقی از آنِ اوست؛ بنابراین وقتیکه ما دعا میکنیم، گویا خودِ خداست که دارد دعا میکند و دعای خویش را مستجاب میسازد.
20) تقابل زور و زاری: در سلوک معنوی همواره «زاری» از «زور» کارسازتر است. در برابر خدا اظهار وجود کردن کاری را از پیش نمیبَرَد. در این راه تنها باید از درِ فروتنی و شکستهدلی وارد شد.
21) نزدیک بودنِ خدا به انسان و دور شدنِ انسان از او: خداوند از رگِ گردن به ما نزدیکتر است، ولی ما در طلبِ او تیرِ اندیشه را به دوردستها پرتاب میکنیم. هرکس تیرِ اندیشۀ خود را به نقاطِ دورتری بیفکند، از خدا دورتر میشود و خود را از حضورِ او بیشتر محروم میکند.
22) دوریِ فیلسوفان از خدا: فیلسوف، با اندیشههای دور و درازش، خود را میکُشد و نمیداند که پشتِ او به سوی گنجِ حقیقت است و هرچه پیشتر برود، بیشتر از گنج دور میشود. فیلسوف میپندارد که با اندیشههای باریک و تأملهای دقیق میتواند به حقیقت برسد، اما درواقع دَمبهدَم خود را از آن دورتر میکند.
23) نادانی و رنج: ضربالمثلی بسیار ارزشمند میگوید: «جانِ انسانِ نادان ارزانیِ رنج است»؛ یعنی شخصِ نادان پیوسته برای خود درد و رنج تولید میکند. انسانهای زیرک نیز که درواقع جاهلانی بیش نیستند، حاصلی جز درد و رنج ندارند.
24) راهزن بودنِ دانش و فلسفه: بسا دانش و هوش که مانند غول و راهزن، مانعِ سلوکِ آدمی میشوند. بیشتر بهشتیان افرادی سادهدل و کمدانشاند که از شرِ زیرکی و فلسفهورزی رهایی یافتهاند. اگر میخواهی لحظهبهلحظه رحمتِ الهی بر تو فرودآید، خود را از این فضلها و فضولیها نجات بده.
25) معنای حقیقیِ زیرکی و فلسفه: مولانا در پایان داستان منظورِ خود از «فلسفه و زیرکی» را روشن میسازد. به نظرِ او زیرکی نقطۀ مقابلِ فروتنی و نیاز است؛ بنابراین کسی که ساده و صافیضمیر نباشد، زیرکیِ او اسبابِ نابودیاش را فراهم میآورَد.
حجم فایل :82.623 مگابایت
بازنویسیِ داستان «فقیر و گنجنامه» به نثر
سگها و دیگر حیواناتِ وحشی در ساختمانهای آباد زندگی میکنند و گنجهای بسیار باارزش در ویرانهها هستند؛ به دیگر سخن، در این جهان، بداندیشان و زشتکرداران در رفاه وراحتی به سر میبَرَند، اما نیکاندیشان و نیکوکاران غالباً در سختی و دشواری روزگار میگذرانند. البته تردیدی نیست که پیروزیِ نهایی از آنِ گروه دوم است و آنها هستند که به شُکر و شادی دست مییابند و در نهایت به آرامشِ کامل میرسند. سخن در اینجاست که این جهان پُر از نعلهای وارونه است؛ آنها که در پیِ شادیهای حقیر و لذاتِ پَست میروند، سرانجامی بسیار ناخوشایند مییابند و کسانی که آگاهانه بر خواهشهای نفسانیِ خویش مهار میزنند و از لذاتِ نقد میگذرند، پایانی بسیار دلانگیز را نصیب میبَرَند. اگر روشنایی در درونِ تاریکی و راحتی در درونِ رنح نبود، این همه فیلسوف گمراه نمیشدند. انسانهای زیرک و عاقل، به خاطرِ غفلت از این نکتۀ مهم، راه را گم میکنند و داغِ حماقت بر پیشانیشان میخورَد.
حجم فایل :83.649 مگابایت
شفیق این سخنرانی ها بعد ازدقیقه سیزدهم تقریبا دیگر کار نمیدهد چگونه بتوانم ااین سخنرانی ها را مکمل دریافت نمایم خیلی مهم است تشکر
مناد حیف که فایل ها نصفه ست
نگین سلام چرا خرابه صوتها؟
اسدالله کاظمی سلام با آرزوی نیکبختی برای شما لازم به ذکر است که فایل صوتی پس از دانلود و حتی از روی سایت قابل شنیدن نیست و ایراد دارد لطفا بررسی کنید و در صورت امکان رفع ایراد نمایید
متین فوق العاده عالی بود درود بیکران بر شما.