مفروش خویش ارزان
(۱) منگر به هر گدایی؛ که تو خاص از آنِ مایی
مفروش خویش ارزان؛ که تو بس گرانبهایی
(۲) به عصا شکاف دریا؛ که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را؛ که ز نورِ مصطفایی
(۳) بشکن سبوی خوبان؛ که تو یوسف جمالی
چو مسیح دَم روان کن؛ که تو نیز از آن هوایی
(۴) به صف اندرآی تنها؛ که سفندیارِ وقتی
درِ خیبر است، برکَن؛ که علیِّ مرتضایی
(۵) بستان ز دیو خاتم؛ که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاهِ اختر؛ که تو آفتاب رایی
(۶) چو خلیل رو در آتش؛ که تو خالصیّ و دلخوش
چو خِضِر خور آبِ حیوان؛ که تو جوهرِ بقایی
(۷) بِسِکُل ز بیاصولان، مشنو فریبِ غولان؛
که تو از شریف اصلی؛ که تو از بلندجایی
(۸) تو به روح بیزوالی، ز درونه باجمالی
تو از آنِ ذوالجلالی، تو ز پرتوِ خدایی
(۹) تو هنوز ناپدیدی، ز جمالِ خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، ز درونِ خود برآیی
(۱۰) تو چنین نهان دریغی؛ که مهی به زیرِ میغی
بدران تو میغِ تن را؛ که مهیّ و خوشلقایی
(۱۱) چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهانِ کاهش است این و تو جانِ جانفزایی
(۱۲) تو چو تیغِ ذوالفقاری، تنِ تو غلافِ چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکستهدل چرایی؟
(۱۳) تو چو باز پایبسته، تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگِ خویش باید که گره ز پا گشایی
(۱۴) چه خوش است زرِّ خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درونِ آتش هنر و گهرنمایی
(۱۵) مگریز، ای برادر، تو ز شعلههای آذر!
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی؟
(۱۶) به خدا تو را نسوزد، رُخِ تو چو زر فروزد
که خلیلزادهای تو، ز قدیم آشنایی
(۱۷) تو ز خاک سر برآور؛ که درختِ سربلندی
تو بپر به قافِ قُربت؛ که شریفتر همایی
(۱۸) ز غلافِ خود برون آ؛ که تو تیغِ آبداری
ز کمینِ کان برون آ؛ که تو نقدِ بس روایی
(۱۹) شکری شکرفشان کن؛ که تو قندِ نوشقندی
بنواز نای دولت؛ که عظیم خوشنوایی
(کلیات شمس، چاپ هرمس، غزل ۲۷۸۰)
واژهها
بیت ۱: خاص: به طور ویژه // آنِ: مالِ. متعلق به
بیت ۲: قبای مه را دراندن: (کنایه) شکافتنِ ماه (اشاره به معجزۀ «شق القمر» توسط پیامبر اسلام)
بیت ۴: سفندیار: اسفندیار
بیت ۶: آبِ حیوان: آبِ زندگی // بقا: جاودانگی
بیت ۷: سِکُلیدن: گسستن. جدا شدن // بیاصول: انسانهای بیبهره از حقیقت
بیت ۸: بیزوال: بدون مرگ. جاودانه // درونه: درون // ذوالجلال: خداوندِ شکوهمند
بیت ۱۰: میغ: ابر // میغِ تن: (اضافۀ تشبیهی) بدنِ مانند ابر؛ زیرا همچنان که ابر روی ماه را میپوشاند بدن نیز روح را از دیدهها پنهان میکند و مانعِ درخششِ آن میشود // خوشلقا: زیبا
بیت ۱۱: کان: معدن // کاهش: کم و ناقص شدن
بیت ۱۳: کُنده: غُل
بیت ۱۵: آذر: آتش // ز برای … را: برای. به خاطرِ // درآمدن: وارد شدن
بیت ۱۶: فروختن: فروزان و درخشان شدن // خلیلزاده: از تبارِ حضرت ابراهیم
بیت ۱۷: قُربت: تَقَرُّب. نزدیک شدن به خدا // شریفتر: شریفترین
بیت ۱۸: آبدار (صفتِ شمشیر) صیقلیافته و بُرّان // نقد: سکۀ طلا // روا: رایج
بیت ۱۹: شکرفشان کردن: پخش کردنِ شکر (کنایه) سخنانِ شیرین گفتن // نوشقند: بسیار شیرین
توضیحات
در این غزل، مولانا، با لحنی حماسی، از بزرگیِ بیپایان انسان سخن میگوید. به نظر او هر انسانی، برای خود، یک موسای کلیم، اسفندیارِ یل، علیِ مرتضی، سلیمانِ نبی، ابراهیمِ خلیل و محمدِ مصطفی است، با همان تواناییها و نیروهای شگفتآور؛ ازاینرو بایسته است که انسان خود را دست کم نگیرد و تسلیم دغدغههای حقیر و آرزوهای پیش پا افتاده نشود و بکوشد که جایگاهِ راستین خود را در این جهان بازیابد. بخشی از این غزل زیبا به مسألۀ مهم «مرگ» اختصاص دارد؛ روح انسان مانند شمشیری در «غلاف تن» قرار دارد و یا روح مانند ماهی است که در پشتِ ابر پنهان شده است. مرگ فقط این غلاف را ازبین میبرد و آن ابر را کنار میزند؛ بنابراین مرگ به جان انسان آسیبی نمیزند و فقط بدن را که مانعی دست و پا گیر، بر سراهِ رشد اوست، از میان برمیدارد. درک این نکتۀ عمیق باعث میشود که ترس انسان از مرگ از بین برود؛ چراکه درمییابد که در وجود او بخشی جاودانه و نامیرا هست که به کلی از دسترسِ مرگ به دور است و سخن نهایی درمورد این غزل آن است که انسان بسیار گرانبهاست و نه باید خود را ارزان بفروشد. انسان، به طور ویژه، از آنِ خداوند است.
مفروش خویش ارزان با صدای هژیر مهرافروز
مهسا مرادی بخشی از ترس من از مرگ از این است که جاودانه ام و نمیدانم پس از مرگ چه چیز در انتظار من است