جانِ جان
(۱) آنکه، بی باده، کند جان مرا مست، کجاست؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست، کجاست؟
وآنکه سوگند خورم، جز به سرِ او نخورم
وآنکه سوگندِ من و توبهام اِشکست، کجاست؟
(۳) وآنکه جانها، به سَحَر، نعرهزناناند از او
وآنکه ما را غمش از جای ببرده است، کجاست؟
جانِ جان است، وگر جای ندارد، چه عجب!
اینکه جا میطلبد در تن ما هست کجاست؟
(۵) غمزۀ چشم بهانه است، وز آن سو هَوَسی است
وآنکه او در پسِ غمزه است، دلم خَست، کجاست؟
پردۀ روشنِ دل بست و خیالات نمود
وآنکه، در پرده، چنین پردۀ دل بست، کجاست؟
(۷) عقل تا مست نشد، چونوچرا پست نشد
وآنکه او مست شد، از چونوچرا رَست، کجاست؟
(کلیات شمس، غ ۴۱۲ ؛ هرمس، غ ۳۴۴ ؛ قونیه، غ ۲۷۷۰ ؛ شفیعی، غ ۱۲۳)
واژهها و تعبیرات
بیت ۱: دست از جان و دلِ کسی بیرون کردن: (کنایه) او را از خود تهی کردن و بر جای او قرار گرفتن. منِ او را به کناری زدن و همۀ وجود او را تسخیر و تصرّف کردن
بیت ۲: اِشکستن: شکستن
بیت ۳: به سَحَر: هنگامِ سَحر. بامدادان // از جای بُردن: (کنایه) پریشان و بیقرار کردن
بیت ۴: جانِ جان: اصل و حقیقتِ جان. جانان
بیت ۵: غمزه: اشاره و حرکتِ چشم از روی کرشمه و ناز // خَستن: زخمی کردن
بیت ۶: در پرده: پنهانی و مخفیانه
بیت ۷: چونوچرا: پرسش و تردید، یا بحث و جدال // پَست: خوار و بیارزش // رَستن: رهایی یافتن
توضیحات
بیت اول: میتوان «مستی» را به دو گونه تقسیم کرد: «مستیِ ناشی از شرابِ انگوری» و «مستیِ ناشی از بادۀ منصوری». منظور از مستیِ ناشی از بادۀ منصوری آن گونه مستیی است که از معرفت و بندگی و عشقِ خدا نشأت میگیرد. مولانا در مثنوی و دیوان شمس، برای اشاره به این دو نوع مستی از تعبیرهای مختلفی استفاده کرده است، مانند «شراب حلال» در برابر «شراب حرام»، «شرابِ خاص» در برابر «شراب عام»، «شراب رحمان» در برابر «شراب شیطان»، «شراب حق» در برابر «شراب تن»، «بادۀ آسمانی» در برابر «بادۀ زمینی». مولانا برای اشاره به این بادۀ منصوری، از تعبیرهای بسیار زیبایی بهره گرفته است، مانند «شراب جانفزا، شرابِ حق، خمرِ حق، شرابِ خُلد، بادۀ جان، میِ منصور، جامِ هو، خمرِ رحمت، مستیِ مَلَک، مستی از سَغراقِ لطف ایزدی، شراب بندگی، مستِ نور، جامِ الست، شرابِ حِلم، خنبِ خسروانی، جامِ طهور، میِ حلال، شرابِ خدا، شرابِ لَعْلِ جانِ جانفزا، شرابِ لایَزالى، مِىِ لاأیْن» و نظایر آنها. در مصراع نخستِ غزل مورد نظر، مولانا به این حقیقت مهم اشاره میکند که خداوند میتواند، بدون شراب ظاهری، جان ما را مست و بیخود کند.
بیت دوم: یکی از ویژگیهای زبان فارسی که مولانا نیز فراوان از آن استفاده کرده است، حذفِ حرف شرط است. در چنین مواردی، خواننده یا شنونده، از طریق بافت کلام، میتواند دریابد که جمله دارای ساختار شرطی است. در مصراع نخستِ این بیت نیز حرف «اگر» حذف شده است و شکل کامل مصراع درواقع چنین است: آن کسی که [اگر] سوگند بخورم، جز به سر او [سوگند] نمیخورم …
ــ اگرچه نگه داشتنِ «سوگند» و «توبه» از بزرگترین فضائل اخلاقی هستند، ولی در عالم عشق، سوگند و توبۀ عاشق اعتباری ندارد و معشوق/ عشق خیلی زود سوگند و توبۀ او را میشکند.
بیت چهارم: خداوند «جانِ جان» یعنی «اصل و حقیقت جان» است. همانگونه که میدانیم جانِ انسان در مکان نمیگنجد و فراتر از زمان و مکان است؛ ازاینرو شگفت نیست اگر «جانِ جان» مکانمند نیست و از «جا» منزّه و فارغ است.
بیت پنجم: ظاهراً مولانا در این مصراع میخواهد بگوید: درست است که معشوق، از سرِ استغنا و بینیازی، ناز و غمزه میکند و دلِ ما را مجروح میسازد، ولی او به ما «میل و شوق» دارد و در پسِ کرشمههای او، میتوان اشتیاقش به ما را دید. منظور این است که آغازگرِ رابطۀ عاشقانه «او» است و او با وجود جفاها و نازها، عمیقاً به انسانها شوق دارد. حافظ در این باره میگوید:
سایۀ معشوق اگر افتاد بر عاشق، چه شد؟ ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
بیت ششم: احتمالاً در این مصراع، حرف «را»، بعد از مفعول، حذف شده است: [او] پردۀ روشنِ دل [را] بست. احتمالاً منظور این است که خداوند، پنهانی، پردۀ روشنِ دل را پدید آورد و خیالاتِ خود را بر روی آن نشان داد. به نظر میرسد که «پرده» در اینجا به معنای «پردۀ نمایش» است، نه «پردۀ موسیقی» و البته به «پردۀ دل» (حجاب القلب، شغاف) ایهام دارد.
بیت هفتم: مولانا در این بیتِ بسیار عمیق، به نکتهای بس مهم اشاره کرده است؛ تنها مستی است که میتواند انسان را از دردِ سرهای عقل جزوی رهایی بخشد و او را از وسوسهها و تردیدها و جدالهای عقل نجات بدهد. مولانا در آثار خود فراوان به این موضوع اشاره کرده است؛ برای نمونه در مثنوی میگوید:
عشق بُرَّد بحث را، اى جان، و بس
کاو ز گفت و گو شود فریادرس
(مثنوی، د ۵/ ۳۲۴۰)
و
پوزبندِ وسوسه عشق است و بس ورنه
کى وسواس را بسته است کس؟
(همان، د ۵/ ۳۲۳۰)
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی دربارۀ این بیت چنین فرمودهاند: «یعنی تا به مستی عشق نرسی و شهود عاشقانه تو را حاصل نشود، گرفتار چون و چرای عقل[هست]ی … بعد میپرسد: آن کسی که به چنین مقامی رسیده باشد و عقلش در برابر عشقِ او پست و ناچیز شده باشد، کجاست؟ و منظورش این است که از منِ» چنین کسی دیگر اثری باقی نیست، تا از وجودش خبر دهد. چنین کسی فانی در معشوق است و از وجود خود خبری ندارد» (غزلیات شمس تبریز، ص ۲۸۶).
آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟
نام گویندۀ محترم رو پیدا نکردم.
* در بیت پنجم، مصراع دوم، «دلم خست» به صورت «دل خست» خوانده شده که درست نیست.
آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟
نتوانستم اطلاعات مربوط به آهنگسازی و نوازندگان و خوانندۀ این اثر زیبا را پیدا کنم.
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟ با صدای جناب آقای روزبه نعمت اللهی
آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟ با صدای جناب آقای هژیر مهرافروز
اثر زیبای استاد جعفرعلی سروی همتا
اثر زیبای استاد احسان بحیرایی
علی استاد افتخاری هم آنرا اجرا کرده است
تقی زارع دل شکست و قطره اشکی روان شد دل پر شور و پر ز واویلای من شد زانکه دل ماوای دوست کرد عقل و هوش از دست برون شد سلام و درود استاد ارجمند جناب شهبازی پس از خوانش شرح غزل ۴۱۲ مستی ای تجربه شد که نا خودآگاه اشگ روان شد سپاس خداوندی را که گوهری همچون شما آفرید