رو سر بنه به بالین
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن!
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن!
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن!
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بُگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن!
ماییم و آبِ دیده، در کنجِ غم خزیده
بر آبِ دیدۀ ما، صد جای آسیا کن!
خیرهکُشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکشد، کسش نگوید: «تدبیرِ خونبها کن»!
بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق! تو صبر کن، وفا کن!
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن!
در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن!
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زُمُرُّد
از برقِ این زُمُرُّد، هین، دفعِ اژدها کن!
بس کن که بیخودم من، ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن!
حضرت مولانا // کلیات شمس تبریزی، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۲۰۳۹
***
بیت چهارم: کردن: ساختن. مولانا در این بیت میگوید: «با اشکِ من میتوانی در صد جا آسیا درست کنی. اشک من چنان فراوان و جوشان و خروشان است که میتواند صد آسیا را بگرداند».
بیت پنجم: خیرهکُش: کسی که بدون دلیل و بی سبب دیگران را میکُشد. معشوقِ سنگدل و بیرحم // خارا: سنگ بسیار محکم
بیت نهم: اژدها و زمرد: در قدیم بر این باور بودند که اگر سنگ زمرد را در برابر چشم افعی نگاه داریم، کور میشود. مولانا در این بیت میگوید: عشق مانند زمرد است و همۀ مشکلات و موانعِ راه را از بین میبرد.
بیت دهم: هنر: دانش و فضیلت // بوعلی و بوالعلا: احتمالا در این بیت، بوعلی همان «ابوعلی سینا» و بوالعلا همان «ابوالعلای مَعَرّی» است. شاید هم مولانا از این دو نام، اشخاص ویژهای را اراده نکرده باشد و آنها را به شکل عام به کار برده باشد. در هر صورت منظورش دانشمندان و فیلسوفان است. به هر حال میگوید: «من در حالتی هستم که سرِ علم و دانش ندارم. الان در حالت بیخودی و مستی هستم و به کلی از فضل و فضیلت فارغم».
اگر گزارشی که در مناقب العارفین آمده است، درست باشد، این غزل بسیار زیبا، آخرین غزل مولاناست. بهتر است که عین سخن افلاکی، در مناقب العارفین (جلد ۲، صص ۵۸۹ و ۵۹۰) را با هم بخوانیم:
و گویند: حضرت سلطان ولد، از خدمتِ بیحد و رقّتِ بسیار و بیخوابی، به غایت ضعیف شده بود؛ [و به سبب بیماریِ مولانا] دائم نعرهها میزد و جامهها را پاره میکرد و نوحهها مینمود و اصلاً نمیغنود [= استراحت نمیکرد]. همان شب حضرت مولانا فرمود: «بهاء الدّین! من خوشم؛ برو سری بنه و قدری بیاسا»! چون حضرت ولد سر نهاد [= قبول کرد] و روانه شد، این غزل را فرمود و حضرت چلبی، حُسام الدّین مینوشت و اشکهای خونین میریخت. شعر (مضارع): رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن // ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن … إلی آخره. و غزل آخرین که فرمودند، این است».