دلبرِ عیّار
(۱) یک لحظه و یک ساعت، دست از تو نمیدارم
زیراکه تویی کارم، زیراکه تویی بارم
(۲) از قندِ تو مینوشم، با بندِ تو میکوشم
من صیدِ جگرخسته، تو شیرِ جگرخوارم
(۳) جانِ من و جانِ تو، گویی که یکی بوده است
سوگند بدین یک جان، کز غیرِ تو بیزارم
(۴) از باغِ جمالِ تو، یک بندِ گیاهم من
وز خَلْعَتِ وصلِ تو، یک پاره کَُلهوارم
(۵) بر گِردِ تو این عالَم خارِ سرِ دیوار است
بر بوی گُلِ وَصلت، خاری است که میخارم
(۶) چون خار چنین باشد، گلزارِ تو چون باشد؟
ای خورده و ای بُرده، اَسرارِ تو اَسرارم!
(۷) خورشید بُوَد مه را، بر چرخْ حریف، ای جان!
دانم که بِنَگْذاری، در مجلسِ اَغیارم
(۸) رفتم برِ درویشی، گفتا که خدا یارت!
گویی به دعای او، شد، چون تو شهی، یارم
(۹) دیدم همه عالَم را نقشِ درِ گرمابه
ای بُرده تو دستارم! هم سوی تو دست آرم
(۱۰) هر جنس سوی جنسش، زنجیر همیدَرَّد
من جنسِ کیام کاینجا، در دام، گرفتارم؟
(۱۱) گِردِ دلِ من، جانا! دزدیده همیگردی
دانم که چه میجویی، ای دلبرِ عَیّارم!
(۱۲) در زیرِ قبا، جانا! شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش، در خرمن و انبارم
(۱۳) ای گلشن و گلزارم! وی صِحّتِ بیمارم!
ای یوسفِ دیدارم! وی رونقِ بازارم!
(۱۴) تو گِردِ دلم گردان، من گِردِ درت گردان
در دستِ تو در گردش، سرگشته چو پرگارم
(۱۵) در شادیِ روی تو، گر قصّۀ غم گویم
گر غم بخورَد خونم، والله که سزاوارم
(۱۶) بر ضَرْبِ دَفِ حُکمت، این خَلق همیرقصند
بی پردۀ تو رقصد، یک پرده؟ نپندارم
(۱۷) آوازِ دفت پنهان، وین رقصِ جهانْ پیدا
پنهان بُوَد آن خارِش، هرجای که میخارم
(۱۸) خامُش کنم از غیرت؛ زیرا ز نباتِ تو
ابرِ شکرافشانم، جز قند نمیبارم
(۱۹) در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم
این چار به گِردِ من، امّا نه از این چارم
(۲۰) گه تُرکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی
از نقشِ تو است، ای جان! اِقرارم و اِنکارم
(۲۱) تبریز! دل و جانم با شمس حق است اینجا
هرچند، به تن، اکنون تصدیع نمیآرم
(کلّیّات شمس، فروزانفر، غ ۱۴۵۸؛ هرمس، غ ۱۳۴۴؛ قونیه، غ ۳۹۹؛ شفیعی، غ ۵۲۸)
واژهها
بیت ۱: ساعت: زمان و لحظۀ بسیار کوتاه
بیت ۴: بندِ گیاه: دستهای از گیاه که آن را با رشتهای بسته باشند // خَلْعَت: جامۀ فاخری که پادشاه، یا شخصی بزرگ به کسی بخشد // کَُلهوار: پارچهای به اندازۀ دوختنِ یک کلاه. به اندازۀ یک کلاه
بیت ۵: خارِ سرِ دیوار: خاری که آن را بر روی دیوار میگذارند تا مانع ورودِ بیگانگان و دزدان به داخل باغ شوند (کنایه) مانع و حائل // بر بویِ: به امیدِ
بیت ۷: حریف: دوست و همنشین
بیت ۹: نقشِ درِ گرمابه: نقاشی روی در و دیوارِ حمام (کنایه) نقشِ بدون جان و بیحرکت
بیت ۱۳: صِحّت: سلامتی و تندرستی
بیت ۱۴: پرگار: ابزاری که با آن شکلِ دایره را رسم میکنند
بیت ۱۶: ضَرْب: زدن. ضربه زدن // پرده: نغمه و آهنگ
بیت ۲۰: تُرک: (کنایه) خوشبخت و زیبا // هندو: (کنایه) بدبخت و زشت // رومی: (کنایه) خوشبخت و زیبا // زنگی: (کنایه) بدبخت و زشت
بیت ۲۱: به تن: شخصاً // تَصدیع آوردن: باعثِ زحمت شدن. موجبِ آزار و اذیت شدن
توضیحات
بیت دوم: مولانا بارها در دیوان شمس و مثنویِ شریف، خدا، عشق و غم را به «شیر» تشبیه کرده است. به نظر میرسد که مهمترین وجوهِ شَبَه در این تشبیه عبارتند از: پادشاهی، هیبت، شکوهمندی، اقتدار و شکارگری.
بیت پنجم: خارِ سرِ دیوار که اساساً برای جلوگیری از ورودِ دزدان و بیگانگان به باغ یا منزل، بر روی دیوارها گذاشته میشده است، در آثار مولانا به معنی «مانع و حائل میان عاشق/ شخصِ حقیقتجو و معشوق/ حقیقت» به کار رفته است؛ به تعبیر دیگر خارِ سرِ دیوار، مانعی است که بر سر راهِ رسیدن به حقیقت/ معشوق، وجود دارد. در بیت مورد بحث، مولانا جهان را مانندِ خارِ سرِ دیوار دانسته است؛ یعنی این جهان مانع رسیدنِ انسان به خدا میشود، امّا عاشقِ خدا، به امیدِ وصلِ او، از رنجها و آزارهای این جهان بیمی به خود راه نمیدهد و بلکه آن را شیرین و دلپذیر میداند.
بیت هشتم: اگر منظور از کلمۀ «شه/ شاه» در این بیت، شمسِ تبریزی باشد، آنگاه میتوان گفت که مولانا در این بیت زیبا، به نکتۀ مهمی دربارۀ خودش اشاره کرده است و آن اینکه مولانا پیش از ملاقات با شمس، نزدِ درویشی پاکنیت و باصفا رفته و آن درویش در حقِّ او دعایی کرده است و مولانا عشقِ خود به شمس را نتیجۀ دعای آن درویش میداند.
بیت نهم: در این بیت بین «دستارم» و «دست آرم» جناس مرکّب وجود دارد. جناس مرکّب یکی از مهمترین آرایههای بدیعیِ موردِ علاقۀ مولاناست. جناس مرکّب آن است که دو کلمه از نظر نوشتار مانند هم باشند، ولی از حیثِ ساختارِ صرفی با هم تفاوت داشته باشند و یکی از آنها ساده و دیگری مرکب باشد؛ برای نمونه «شهریار» و «شهرِ یار» از نظر نگارشی مثل هم هستند، امّا «شهریار» یک اسم است و «شهرِ یار» از دو اسم درست شده است. مولوی علاقۀ بسیار زیادی به این نوع جناس دارد. او با دقت در ساختارِ واژهها و ترکیبهای مشابه، از ظرفیتِ موسیقاییِ واژهها در زبانِ فارسی به خوبی استفاده کرده و نمونه های جالبی از جناس مرکب را پدید آورده است.
بیت دوازدهم: پنهان/ بنهان: در این بیت کلمۀ «پنهان» را میتوان به شکل «بنهان» (بر وزن فعلاتن) نیز خواند و در این صورت، شعر خوشآهنگتر و روانتر نیز میشود، امّا در نسخۀ قونیه نیز به همین شکل «پنهان» (بر وزن مفعولن) آمده است و ما نیز همین صورت را در متن آوردیم. (دربارۀ این موضوع. نگاه کنید به سخن دکتر شفیعی کدکنی در غزلیات شمس تبریز، صص ۴۰۷-۴۰۶).
بیتهای شانزدهم و هفدهم: مولوی بارها از ابزارهای موسیقی، مثل نی، رباب، چنگ، طبل، دهل و مانندِ آنها، برای بیان رابطۀ انسان و خدا بهره گرفته است. در همۀ این موارد انسان به ساز و خدا به نوازندۀ ساز مانند شدهاند. همانگونه که ساز از خود هیچ نوا و آوایی ندارد و همۀ آوازها و صداهای آن، از دمیدن یا ضربه زدنِ نوازنده هستند، انسان نیز، از خود، هیچ اندیشه و جنبش و تلاشی ندارد و هرچه هست، فقط خداست و بس.
بیت نوزدهم: مولانا در این بیت عناصرِ چهارگانه؛ یعنی آب و خاک و باد و آتش را با هم جمع کرده است. همانگونه که میدانیم شاعران غالباً از سرِ تفنُّن و یا برای هنرنمایی از این قبیل کارها را انجام میدادهاند، امّا مولانا، در این بیت، تنها قصدِ آراستنِ شعرِ خود، با کلماتی که در یک حوزۀ معنایی هستند، را ندارد. منظورِ او از این کار آن است که به ما بگوید: درست است که در این دنیا همه چیز از این چهار عنصر درست شده است و نیز درست است که انسان نیز در دامان این چهار عنصر رشد میکند، ولی انسان از جنسِ این عناصر نیست. در انسان حقیقتی غیر مادی وجود دارد که فراتر از عناصرِ چهارگانه است. درواقعِ منِ راستینِ انسان مادی و دنیایی نیست.
غزل «دلبر عیار»، از مولانا با صدای دکتر عبدالکریم سروش