دل به دل راه دارد (۳)
وقتی كه آدمی در مجاورت يك روح بزرگ قرار میگيرد، انديشهها و احساساتی از جانِ آن بزرگ بر جانِ او پرتو ميافكند و او ممکن است به خاطرِ چیزهای نیکویی که در خود مییابد، خویش را داراي مرتبهاي از دانايي و كمال بداند و همين موضوع سبب سركشي، غرور و توهُّمِ كمال در او شود. در چنين مواقعي شخص بايد بداند كه آنچه در دست اوست، تنها عكسي از يك اصل است و نباید آنها را از خود بداند و دست از نياز و تعلّم بردارد. مولوی برای تبیینِ این نکتۀ دقیق از چند نمونۀ محسوس بهره گرفته است:
۱) سرخي و گرمایِ آهنِ تافته از آتش است نه از خودِ آهن،
2) نوري كه بر در و ديوار خانه ميتابد، پرتوي از نور خورشيد است،
3) سرسبزي و خرّميِ گلها و گياهان پرتوي از سرسبزي و خرميِ بهار است
و ۴) زيباييِ تن نيز پرتوی از زیباییِ جان است.
در همة اين نمونهها بايد به تفاوت اصل و عكس توجه داشت و دل به عكس نبست. به همین قیاس، ممکن است که شخصی بیبهره از حقیقت، در کنار انسانی بزرگ قرار بگیرد و میلها و اندیشهها و احساساتِ والایی را در خود بیابد و به غلط آنها را اصالتاً از آنِ خود بداند و مغرور و سرکش شود. مولوی (مثنوی، د۱/ ب۳۲۵۵-۳۲۳۴) به یک نمونۀ تاریخی اشاره میکند: یکی از کاتبانِ وحی، به سببِ قرار گرفتن در کنارِ پیامبر اسلام، پرتوی از وحی بر او زد و توانست یکی از آیههای نازل شده را پیش از پیامبر اسلام بخواند. همین اتفاق باعث شد که او دچار این توهّم شود که: «پس من هم محلِّ وَحْيام». او به خاطرِ اینکه پرتوی از وحی را که به خاطر حضور پیامبر، بر او بازتافته بود، مستقلاً از آنِ خود پنداشت، مُرتد شد و همان اندک ایمانِ خود را نیز از دست داد:
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین! تا بر نیارد از تو گَرد
ای برادر! بر تو حکمت جاریه است
آن ز اَبدال است و بر تو عاریه است
این خطری است که در کمینِ هر انسانِ حقیقتجویی است. آری، همنشینی با انسانهای بزرگ و والا باعث میشود که انسان در درون خود حکمتها و معارفی ارزشمند را بیابد، قدرتِ درک و فهمش چند برابر شود و بسیار احساسِ نشاط و وارستگی و رُشد کند. چنانچه شخص متوجه نباشد که این امور ارزشمند در او عاریهای هستند و اصالتاً به او تعلّق ندارند، ممکن است که دچارِ پندارِ کمال شود و در دامِ خودپسندی و غرور گرفتار آید. شخص، در نتیجۀ چنین توهّماتی، ممکن است که خود را برتر از استادانِ حقیقی بداند و حتی به فکر باز کردنِ دکانی نو بیافتد و خود را مرشد و راهنمای دیگران بداند. مولوی در داستانِ «دِزِ هوشرُبا» (مثنوی، د۶/ ۴۷۶۹-۴۶۳۷) باز به همین موضوع مهم اشاره میکند؛ وقتی دومین شاهزاده، نزد پادشاه ميآيد و بر اثر نظرِ پادشاه صدهزار غنايمِ غيبى و عينى به او ميرسد، او آنها را از خود ميپندارد و مغرور ميشود و همین امر سببِ مرگِ او میشود. اشعارِ مولانا در این قسمت بسیار زیبا و عالی هستند و دریغ است که آنها را در اینجا نقل نکنیم
نکنیم. بنابراین هرگاه در کنار انسانهای والا قرار گرفتید و در خود آرامش و شادی و امید احساس کردید و کارهای نیکو به آسانی از شما سر زد و نیروی درک و دریافت شما بسیار افزونتر شد، زنهار خود را مستقل مپندارید و به خویش غرّه نشوید؛ که غرّه شدن به خود همان و سقوط کردن همان.