افتخار

افتخار

ما انسان‌ها علاقۀ عجیبی به «افتخار کردن» داریم و همیشه و همه‌جا، با دلیل و بی‌دلیل، به همه چیزمان افتخار می‌کنیم. نمونه‌هایی از افتخارهای ما از این قبیل‌اند:

ــ من افتخار می‌کنم که یک زن/ یک مرد هستم.
ــ من افتخار می‌کنم که فرزند فلان شخصم.
ــ من افتخار می‌کنم که ایرانی هستم.
ــ من افتخار می‌کنم که فارس‌زبانم.
ــ من افتخار می‌کنم که مسلمانم.
ــ من افتخار می‌کنم که سفیدپوستم.
ــ من افتخار می‌کنم که زیبا هستم.
ــ من افتخار می‌کنم که باهوشم و … .

اگر کسی همۀ این افتخارات موهوم، یا موجود را به دقت بشمارد، به فهرستی بسیار بلندبالا دست می‌یابد و در کمال شگفتی درمی‌یابد که شغلِ شاغلِ بسیاری از ما چیزی جز «افتخار کردن» نیست.

نکته‌ای که در این زمینه باید به آن توجه داشت، این است که غالب چیزهایی که ما به آنها افتخار می‌کنیم، از اموری هستند که بی اختیار و ارادۀ ما، به ما داده شده‌اند. و خودِ ما هیچ نقشی در دستیابی به آنها نداشته‌ایم؛ مثل ملیت، دین، جنسیت، شکل بدن، پدر و مادر و نظایر آنها. نیازی به یادآوری نیست که افتخار کردن به چیزی که آن را اکتساب نکرده‌ایم، خردمندانه و منصفانه نیست.

کسی که به ایرانی بودنِ خود افتخار می‌کند، اگر در یک کشور بسیار فقیر و کوچک و عقب‌مانده هم به دنیا می‌آمد، بی‌گمان باز به ملیت خود افتخار می‌کرد و کسی که افتخار می‌کند که یک مسلمان است، اگر در یک خانوادۀ یهودی به دنیا می‌آمد، بی هیچ تردیدی، به یهودی بودنِ خود افتخار می‌کرد. از اینجا می‌توان دریافت که جملاتِ «من افتخار می‌کنم که یک مسلمانم» و «من افتخار می‌کنم که یک ایرانی‌ام» همانقدر عاطفی و خودخواهانه و دور از حقیقت‌اند که جملۀ «من افتخار می‌کنم که رنگ چشمانم قهوه‌ای است»، یا جملۀ «من افتخار می‌کنم که قدم صد و نود سانتیمتر است»؛ چرا که این امورِ موردِ تفاخر، همه به اندازۀ هم غیراکتسابی و غیراختیاری هستند و افتخار کردن به چیزی که انتخابش نکرده‌ایم، هیچ دلیل عقلانی و توجیهِ اخلاقی ندارد.

شاید کسی از این بحث نتیجه بگیرد که پس می‌توانیم به فضائلی که خود، آنها را کسب کرده‌ایم، بنازیم و ببالیم. به نظر می‌رسد که این کار هم درست نیست و یک انسانِ فضیلتمند، از فرطِ فروتنی و انصاف، هیچگاه به فضیلتمند بودنِ خود افتخار نمی‌کند؛ چراکه از مغرور شدنِ خود می‌ترسد و از پایانِ کار خود خبر ندارد. به نظر می‌رسد یکی از مهمترین ویژگی‌های انسان‌های بزرگ این است که هیچگاه خود را کامل نمی‌دانند و غالباً به نقاط ضعف‌ها و کاستی‌ها و تقصیرهای خود توجه می‌کنند.

گفتنی است که این علاقۀ شدیدِ انسان‌ها به «افتخار کردن به خود»، تاآنجاکه ناشی از یک نیاز روانشناختی برای احساس ارزشمند بودن و حسِ خوبی نسبت به خود داشتن باشد، هیچ اشکالی ندارد؛ چرا که انسان اگر از خودش خوشش نیاید، دلیلی برای ادامۀ زندگی نخواهد داشت! ولی آنگاه که این افتخار کردن به داشته‌های خود، به ابزاری برای کسب هویت تبدیل شود، مبنای داوری دربارۀ دیگران قرار گیرد، حسِ خودبرتربینی را در انسان ایجاد کند و کار را به تحقیرِ دیگران بکشاند، البته ویرانگر است و افزون بر آنکه میان انسان‌ها فاصله می‌اندازد، واقع‌بینی شخص را نیز مختل می‌سازد و درکِ او را از خود غیرواقعی می‌کند. به دیگر سخن، افتخار کردن به خود ایرادی ندارد، مادام که کار به خودشیفتگی و تحقیرِ دیگران نکشد.

بسیار عالی است که به خاطر نعمت‌های ارزشمندی که خداوند مهربان، به رایگان، به ما عطا کرده است، سپاسگزار باشیم و از این موهبت‌ها که بدونِ شایستگیِ ما، به ما ارزانی شده است، بهانه‌هایی برای به خود بالیدن و توهین کردن به دیگران نسازیم. به نظر می‌رسد که یک انسان معنوی و اخلاقی می‌کوشد که «شُکر» را جایگزینِ «افتخار» کند.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *