تقسیم عادلانۀ عقل (۳)
ایرج شهبازی
در دو یادداشت قبلی، به دو نکته اشاره کردم؛ نخست اینکه هر کسی از سهمیۀ عقلش راضی است و عقل خود را کامل میداند و نکتۀ دوم آنکه این «خود را عقل کل دانستن» از خوشبینیِ ذاتی انسان به خودش سرچشمه میگیرد و مانند یک مکانیسم دفاع روانی، به شکلی ناخودآگاه، باعث استمرار و بقای زندگی او میشود. همانگونه که گفتم، این خودپسندیِ طبیعیِ انسان صرفاً به رضایت او از «عقلِ» خویش ختم نمیشود و اساساً هر انسانی آنچه را که از آنِ اوست، از آن جهت که از آنِ اوست، کاملتر و والاتر از آنچه از آنِ دیگران است، میداند. آری، «هر گروهی به آنچه دارد، خشنود است» (قرآن کریم، سورۀ روم، آیۀ ۳۲)؛ ازاینجهت هر کسی نه تنها عقل خود را کاملترین عقل میداند، بلکه دین خود را نیز بهترین دین، کشور خود را عالیترین کشور، نژاد خود را برترین نژاد، و مادر و پدر خود را بهترین مادر و پدرِ دنیا میداند و قس علیهذا.
این خطاهای شناختی تا اینجای کار اشکالی ندارد و بلکه باعث میشود انسان با حس خوشایندی که به خود دارد، با شور و شوق بیشتری زندگی کند و از حیاتِ خویش محافظت نماید، اما در غالب موارد مسأله به اینجا ختم نمیشود و این میل طبیعی و غریزی به شدت زیانبار و آسیبرسان میشود. در ادامه، به عنوان مشتی از خروار، دربارۀ سه مورد از آفاتِ «عقل خود را بهکمال دانستن» سخن میگوییم.
۱) وقتی انسان کسی یا چیزی را دوست دارد، نمیتواند عیبها و کاستیهای او/ آن را ببیند؛ به این ترتیب عشق مانع دیدنِ واقعبینانه میشود. این مسأله دربارۀ خودِ ما نیز صادق است و یکی از بزرگترین دلایلِ ناکامیِ ما در شناختِ خویش، همین خوددوستیِ طبیعی ماست. ما خود را خوب نمیشناسیم و از دیدنِ واقعیتِ خویش ناتوانیم؛ زیرا نسبت به خود احساسات مثبت داریم و خود را کامل میدانیم.
۲) خود را کامل دانستن باعث جزماندیشی و توقف و رکود میشود. کسی که عقل خود را بهکمال میداند، نه تنها خطاها و عیبهای خویش را نمیبیند، بلکه انتقادات دیگران را هم نمیپذیرد. او به همان دلیل که خود را کامل میداند، دروازههای وجودش را به روی هر ایدۀ جدیدی میبندد؛ لذا او سلامت روانی خود را از دست میدهد و از هر گونه اصلاحی بازمیماند. به همین سبب است که مولانا میگوید: «بالاترین آفت، در راهِ کمال، پندارِ کمال است» (مثنوی، د ۱/ ب ۳۲۱۲). کسی که گرفتار پندار کمال است، به خاطر رضایتی که از خود دارد، همیشه در جا میزند و راهِ رشد و پیشرفت را به روی خود میبندد. حال آنکه خوددوستیِ حقیقی آن است که شخص را به دیدنِ عیوب و کاستیهای خود برانگیزد، او را انتقادپذیر کند و شوق اصلاحِ خویش را در او پدید آورد.
۳) خود را کامل دانستن گذشته از این که مانع رشدِ شخصی میشود، به روابط سالم شخص نیز آسیب میزند. شخصی که عقل و دین و کشور خود را کامل میداند، ممکن است به تدریج کارش به انحصارطلبی و فخرفروشی بکشد. کسی که به شکلی افراطی از خودش خوشش میآید و داشتههای خود را بی دلیل کامل میداند، گرفتار بیمدارایی میشود، دیگران را تحقیر میکند و دروازههای وجود خود را بر هر ارتباطی میبندد.
با توجه به آنچه که گذشت، میتوان گفت اشکالی ندارد ما، به تعبیر سعدی شیرین سخن “عقل خود را بهکمال و فرزند خود را بهجمال بدانیم”، اما باید مراقب باشیم که این خودپسندیِ غریزی و طبیعی به تجزّم و تعصب و انحصارطلبی و فخرفروشی و انتقادناپذیری و بیمدارایی تبدیل نشود.