خیال معشوق در دیوان شمس
یکی از مهمترین مسائل در مثنوی معنوی و دیوان شمس، مسألۀ «خیال» است. کلمۀ خیال و مشتقات آن مانند «خیالی، خیالیان، خیالات، خیالوار، خیالانه، خیالاندیش، خیالآشام، خیالچین» و نظایر آنها بیش از چهارصد بار در غزلیات دیوان شمس به کار رفته است. همین بسامدِ بسیار بالا نشانۀ آن است که ذهن مولانا به شدّت درگیرِ مسألۀ خیال بوده است. حقیقتاً جمعآوری، طبقهبندی و تحلیل سخنان مولانا دربارۀ خیال به مجالی بسیار فراخ نیاز دارد که از حوصلۀ این یادداشت مختصر به کلّی بیرون است.
بدون تردید مهمترین مسألهای که مولوی در دیوان شمس راجع به خیال مطرح کرده است، مسألۀ «خیالِ معشوق» و «خیالِ امورِ وابسته به معشوق» است؛ یعنی مولوی در دیوان شمس، صرف نظر از سخنانِ حکیمانهای که در بررسی و تحلیلِ مسألۀ خیال دارد، بیش از هرچیزی دربارۀ خیال معشوق سخن میگوید. ضمنِ اعتراف به اینکه جنبههای مبهم و ناگشوده دربارۀ این موضوع فراوان است و نگارندۀ این سطور هنوز به درک و دریافتِ کامل و صحیحی از آن دست نیافته است، به چند نکتۀ مهم دربارۀ خیالِ معشوق در دیوان شمس اشاره میکند:
۱) خیال گاه به معنی تصویری است که در اجسام صاف و شفاف مانند آینه و آب بازمیتابد، گاه به معنای شبح و تصویرِ مبهمی است که چشمانِ انسان از یک شئ یا شخصِ دور از خود دریافت میکند و گاهی نیز به معنای پندار و انگاره و تصویری است که از یک شئ یا شخص در ذهن کسی دیگر نقش میبندد. با توجه به این نکته میتوان گفت که جایگاه خیالِ معشوق در وجودِ عاشق «چشم و دلِ عاشق» است. به تعبیر دیگر، دل و دیدۀ عاشق خانۀ خیالِ معشوق است. کاملاً روشن است که مولانا از ذهن یا مغز، به عنوان جایگاه خیالِ معشوق، سخن نمیگوید و به جای آنها از «دل و سینه» سخن به میان میآورد.
۲) مولوی همانگونه که از «خیالِ شیطان، خیال دیو، خیالِ دشمن، خیالِ شبمانند، خیالِ جسمانی» و مانند آنها سخن میگوید، به «خیالِ مصطفی، خیال خورشیدمانند» و نظایر آنها نیز اشاره میکند. در کنار اینها مولانا از مضافٌ الیههایی برای کلمۀ خیال بهره میگیرد که به عالَمِ عشق اختصاص دارند؛ برای نمونه به این ترکیبها که همه از دیوان شمس هستند، دقت کنید: «خیال تو، خیال معشوق، خیال شمس تبریزی، خیال تبریز، خیالِ بامِ تو، خیالِ دوست، خیال دلدار، خیال روی شاه، خیال لبِ خندانِ تو، خیالِ ماهِ تو، خیالِ شکنِ زلفِ تو» و مانند آنها. کاملاً روشن است که مولوی، در مقامِ یک عاشق، با خیالِ معشوقِ خود؛ یعنی شمسِ تبریزی عشقبازی میکند، با آن سخن میگوید، از آن یاری میگیرد، با لوازم و توابعِ آن تصویرهای زیبای شاعرانه میآفریند، در شعرِ خود بدان شخصیتِ انسانی میبخشد و کارهایی از این دست را با آن انجام میدهد. اگر در تمام مواردی که مولانا از «خیالِ معشوق» سخن میگوید، مُراد او از معشوق «شمس تبریزی» یا یک انسان دیگر باشد، هیچ مشکلی پیش نمیآید و معنای خیال در این مورد کاملاً روشن است، امّا اگر در برخی، یا بسیاری از این موارد، معشوق را «خدا» بدانیم که حقیقتاً نیز همینگونه است، آنگاه مشکلی بزرگ پیش میآید و آن اینکه «خیالِ خدا» چیست؟ آیا میتوان از خیال خدا سخن گفت؟ آیا سخن گفتن از خیالِ خدا با توحید تنزیهی که مولانا به آن اعتقاد دارد، ناسازگار نیست؟ این نکتۀ بسیار مهمی است که جای بحث و بررسیهای فراوانی را دارد و ما در نکتههای بعدی راجع به آن سخن میگوییم.
۳) مروری سریع بر مثنوی شریف و دیوانِ شمس به خوبی نشان میدهد که مولانا توحیدِ تنزیهی را کاملترین و عالیترین نوع خداشناسی میداند؛ یعنی به نظر مولانا بالاترین حدِّ خداشناسی این است که اعتراف کنیم که از شناختِ خدا ناتوانیم و هرچه دربارۀ خدا بگویم، درواقع چیزی راجع به خدا نگفتهایم و تنها از تصورّات و بافتههای پندارِ خود سخن به میان آوردهایم. خدا فراتراز «وهم و فهمِ انسان» است و حتّی با مثال نیز نمیتوان دربارۀ آن موجودِ بیچگونه و فرازمان و فرامکان سخن گفت؛ بنابراین حتّی تنزیهیترین سخنانِ آدمیان دربارۀ خدا به «تشبیه» آلوده است؛ یعنی آدمیان نوعاً به خاطر محدودیتهای ادراکیِ خود، خدا را انسانوار میسازند و ویژگیهای خود را بر روی مفهومی به نام خدا فرامیافکنند؛ ازاینرو پُر بیراه نیست که بگوییم بیشتر آدمیان درواقع پرستندۀ خدای برساختۀ خویشاند و به خدای راستین راه ندارند. همین نکتۀ مهم سبب شده است که مولانا در داستانِ شگفتآورِ «موسی و شبان» به ما یادآوری کند که سخنانِ تنزیهیِ انسانهای عارف و موحّد درموردِ خدا، هیچ تفاوتی با سخنانِ زشت و زنندۀ آن شبانِ سادهدل ندارند:
هان و هان گر حمد گویى، گر سپاس
همچو نافرجامِ آن چوپان شناس!
حمد تو نسبت بدآن گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویى، چون غطا برداشتند
کاین نبوده است آنکه مىپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نمازِ مُسْتَحاضه رُخْصَت است
با نماز او بیالوده است خون
ذکر تو آلوده تشبیه و چون …
در سجودت کاش رو گردانیى
معنىِ «سُبْحَانَ رَبّى» دانیى
کاى سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدى را تو نکویى دِهْ جزا! (مثنوی، د ۲/ ۱۸۰۲-۱۷۹۴)
اگرچه توحیدِ تنزیهی و اعتراف به عجزِ خود از شناختِ خدا، کاملترین نوعِ خداشناسی است، امّا باید به یک نکتۀ بسیار مهم توجه کرد و آن اینکه غالبِ آدمیان در آن حد از نیروی تجرید و انتزاع و ژرفاندیشی نیستند که بتوانند خدای بیچگونۀ بیجای بیسو را بشناسند. غالبِ انسانها جز از راه پندار و تصویر نمیتوانند با خدا، یا هر امر مقدّسِ دیگری ارتباط برقرار کنند؛ بنابراین اگر به سودای دستیابی به توحیدی تنزیهی، همین اندک پندار و خیال را نیز از دست عموم مردم بگیریم، درواقع به امیدِ هدفی والا، ولی دستنیافتنی، آنها را از همان ارتباطِ عابدانه یا عاشقانه با خدا نیز محروم کردهایم. خودِ خدا که در اوج قدس و نزاهت است، با بزرگواریِ خویش، سخنانِ آلوده به تصویر و خیالِ ما را میپذیرد:
«اُذْکُرُوا اللَّه» شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت: اگر چه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مستِ تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بىمثال
ذکرِ جسمانه خیال ناقص است
وصفِ شاهانه از آنها خالص است (همان، د ۲/ ۱۷۱۸-۱۷۱۵)
این نکتۀ مهمی است که غالبِ اندیشمندان از آن غفلت ورزیدهاند و برای دفاع از ساحتِ قدّوسیِ خدا، او را به کلّی از دسترسِ بشرِ تنهای درماندۀ بیقرار دور کردهاند. به نظر مولوی صورتها و خیالاتِ ما درموردِ خدا آسیبی به آن دریای سراپا قدس و پاکی وارد نمیکنند، امّا به ما سودهای فراوانی میرسانند:
ای روح از شراب تو مستِ ابد شده
وی خاک در کف تو شده زرِّ دهدهی
وصفِ تو، بی مثال، نیاید به فهمِ عام
و افزاید، از مثال، خیالِ مُشَبَّهی
از شوق، عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحرِ مُنَزَّهی (کلیات شمس، چاپ هرمس، غزل ۲۷۱۳)
بنابراین سخن گفتنِ مولانا از خیالِ خدا، میتواند آموزشِ این نکته به مخاطبانِ سادهدلِ زودباور باشد که با پندارها و خیالهایی که از سرِ عشق به خدا نسبت میدهند، میتوانند به تدریج بر ژرفا و گسترۀ رابطۀ خود با خدا بیفزایند. گذشتهازاین وجهِ تعلیمی، میتوان گفت که مولانا نیز در مقام یک بشر که عشقی بسیار عمیق به خدا دارد، در غالبِ اوقات خود را ناچار میبیند که به تصویری که از خدا در لوحِ جانش نقش میبندد، دل خوش کند؛ زیراکه به راستی بهرۀ ما از خدا در غالبِ موارد خواب و خیالی بیش نیست.
۴) نکتۀ دیگر دربارۀ خیالِ خدا این است که در آغاز و حتّی در میانههای سلوک، چارهای از تخیُّل و تصوُّر درمورد خدا نداریم و همین تصویر و خیال است که به ما گرفتارانِ وهم و پندار شوقِ سلوک میبخشد. به تعبیرِ مولانا ما انسانها در درونِ چاهِ دنیا گرفتاریم و خیالِ دوست مانند ریسمانی است که میتوانیم با چنگ زدن به آن، خود را از ژرفای این چاهِ تاریک بیرون بکشیم:
خیالِ دوست تو را مُژدۀ وصال دهد
که آن خیال و گمان جانبِ یقین کشدا
در این چَهی تو چو یوسف، خیالِ دوست رَسَن
رَسَن تو را به فلکهای برترین کشدا (همان، غزل ۹۹)
امّا باید توجه داشت که قرار نیست ما برای همیشه در سرای خیال و تصویر اقامت کنیم. خیالپردازی درمورد خدا مانندِ پلی است که باید از آن عبور کرد و نه اینکه بر سر آن رحل اقامت افکند. درست به همین دلیل است که مولانا در مواردِ فراوانی «خیال» را در تقابل با «وصال» قرار میدهد. به نظر او، با رسیدن به وصالِ دوست، باید دست از خیالِ او برداشت:
هرچه بر اصحابِ حال باشد اوّل خیال
گردد آخر وصال، چونکه درآید نگار (همان، غزل ۹۳۰)
خیالاتِ معشوق بُتهایی هستند که در دورهای از سلوک باید آنها را برساخت و به پرستشِ آنها پرداخت، امّا همزمان با رسیدن به مراحلِ بالاترِ سلوک، باید این بتهای خیال را درهم شکست و از آن گذشت:
من آنم کز خیالاتش تراشندۀ وَثَن باشم
چو هنگامِ وصال آمد، بُتان را بتشکن باشم (همان، غزل ۱۳۸۳)
۵) نکتۀ دیگر دربارۀ خیالِ خدا این است که همۀ آدمیان در زندگیِ خود ناگزیر از تصویرسازی و خیالپردازی هستند. حتّی انسانهایی که به انواعِ زشتیها آلودهاند، در زندگی خود غالباً از خیالاتِ خویش تغذیه میکنند و زندگیشان را بر اساسِ خیالهایشان ساماندهی میکنند. درواقع موحّدان و کافران هر دو، در بهرهگیری از خیالات، مانند هماند، امّا توجه به یک نکتۀ مهم، تفاوت آن دو را نشان میدهد؛ ارزشِ هر خیالی دقیقاً به ارزشِ واقعیتی که آن خیال از آن مایه میگیرد، بستگی دارد؛ بنابراین خیالِ شیطان، مانندِ خودِ شیطان زشت و ناپسند است و خیالِ خدا همچون خودِ خدا نیکو و ارجمند است:
ز تو هر هدیه که بُردم، به خیالِ تو سپردم
که خیالِ شَکَرینت فَر و سیمای تو دارد
غلطم، گرچه خیالت به خیالات نمانَد
همه خوبیّ و مَلاحت ز عطاهای تو دارد (همان، غزل ۵۲۶)
لذا کسانی را که با خیالِ خدا زندگی میکنند، نمیتوان نکوهش کرد؛ چراکه آنها با خیالِ عالیترین موجودِ جهان زندگی میکنند. خیالِ خدا که جانفزا، سعادتآفرین و مستیبخش است، آن مایه ارزش و اعتبار دارد که آدمی زندگانیِ خود را بر سرِ آن بگذارد. مولانا با لحنی مفاخرهآمیز، خطاب به دنیاگرایان، رجز میخواند که خیالاتِ دنیایی ارزانیِ شما و خیالِ زیبای محبوبِ ما برای ما:
شما را اطلس و شَعْرِ خیالی
خیالِ خوبِ آن دلدارْ ما را (همان، غزل ۱۱۴)
۶) حال که خیالِ خدا از همۀ خیالهای جهان ارزشمندتر است و در دورههایی از سلوک میتواند بسیار انگیزهبخش و حرکتآفرین باشد، باید دانست که خیالِ خدا، درست مانند خدا، بسیار لطیف و شریف است و باید با نهایت احترام با آن برخورد کرد. احترام به خیالِ خدا مستلزمِ آن است که دل و دیده را که جای خیالِ اوست، همواره پاکیزه نگه داریم، اندوههای دنیایی را از خانۀ دل بروبیم و به دیگر خیالها اجازه ندهیم که در دلِ ما رخنه کنند:
دل را ز غم بروب که خانۀ خیالِ او است
زیرا خیالِ آن بُتِ عیّار نازک است
روزی بتافت سایۀ گُل بر خیالِ دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است (همان، غزل ۳۰۲)
۷) با اعتراف به اینکه این بحث دربارۀ خیالِ معشوق در دیوان شمس، بسیار ناقص و مبهم است، با ذکر یک نکتۀ دیگر این بحث مهم را به پایان میبرم. مولانا در چندین غزلِ زیبا، مانند غزلهای ۱۰۵۸، ۱۲۶۱، ۱۳۰۱، ۱۷۶۲، ۱۷۹۹، ۱۸۰۲، ۱۸۴۲، ۱۸۶۷، ۱۸۷۲، ۱۸۹۳، ۱۹۶۴و ۲۶۶۴ به شکلی ویژه مسألۀ خیالِ معشوق را مطرح کرده است. در این قبیل غزلها یک قصه را میبینیم که در آنها خیال معشوق، به عنوانِ شخصیتِ اصلی قصه، ظاهر میشود و با شاعر سخن میگوید، یا به او جامی شراب میدهد و به این ترتیب با سخن و شراب، مشکلاتِ فکری و سلوکیِ او را حل میکند و انگیزهای صد چندان برای سلوکِ عاشقانه به او میبخشد. ساختارِ غالبِ این غزلها بسیار ساده است و اغلب بدونِ هیچ کنشِ خاصی، صرفاً به گفتگویی جدّی میان شاعر و خیال معشوق اختصاص دارند. در توجیه این نکته که خیال معشوق نقشِ شخصیتِ اصلی قصه را بازی میکند، میتوان گفت که مولانا در این قبیل غزلیات از ابزارِ هنریِ «شخصیتبخشی و انسانانگاری» بهره گرفته است و به خیال که درواقع شخص نیست، شخصیتِ انسانی بخشیده است. شاید هم بتوان گفت که مولانا در این غزلها به شرح حادثهای که در یک تجربۀ عاشقانه و عارفانه در درونِ او رُخ داده، پرداخته و آن را در قالب یک گفتگو بین خود و خیال معشوق ریخته است. به هر حال این قبیل غزلها به بحث و بررسیِ جدّی نیاز دارند. هشت بیت پایانی غزل «سیر نمیشوم ز تو، ای مه جانفزای من» به گفتگوی مولانا با خیال معشوق اختصاص دارند و گفتنی است که در بیت پایانی این غزل، مولانا به جای «خیالِ معشوق» کلمۀ «دلبر» را میآورد و گویی بدینسان میخواهد به خوانندۀ شعر خود بگوید که خیالِ دلبر با خودِ دلبر یکی است.