طبیبِ عشق
عشق با همۀ شادیهای عظیم و شور و شوقهای بینظیری که به عاشق ارزانی میدارد، میتواند در زمانِ فراق بسیار ویرانگر و اندوهزا باشد و عاشق را به انواعِ بیماریهای جسمی و روانی گرفتار کند. عاشق، در زمانِ فراق، حقیقتاً به مُردهای متحرک تبدیل میشود که همۀ رنگها و مزهها و لذّاتِ زندگی در نظرش بیمعنا و بی فروغ میشوند. شگفت اینجاست که وقتی عاشق بدخو و بیمار و ناتندرست است و همۀ پزشکان و روانکاوان و روانپزشکان در کار او درماندهاند و هیچ دارویی اندک تسکینی به درد او نمیبخشد، دیدارِ معشوق، در یک آن، آتشفشانِ درد و رنج و بیماری او را خاموش میکند و او را به اوج لذّت و شادی میرساند. به تعبیرِ مولانا عاشق، بدون معشوق مانند «زمستان» است، سرد و افسرده و تیره و بیرمق، امّا حضورِ معشوق او را به «گلستانی» گرم و روشن و سرسبز مبدّل میسازد. به نظر میرسد که این مسأله از نظرِ روانشناسی بسیار قابل توجه است و جای تحقیق و تأمّل فراوان دارد. دادههای تجربی به خوبی اثبات میکنند که «دیدارِ یار» بیش از هر دارو و درمانی، در بهبودِ وضعیتِ جسمی و روانی عاشق تأثیر دارد:
خوی بد دارم، ملولم، تو مرا معذور دار!
خوی من کی خوش شود، بی روی خوبت؟ ای نگار!
بی تو، هستم، چون زمستان، خَلق از من در عذاب
با تو، هستم، چون گُلستان، خوی من خوی بهار
بی تو، بیعقلم، ملولم، هرچه گویم، کژ بُوَد
من خَجِل، از عقل و عقل از نورِ رویت، شرمسار
آبِ بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟ باز دیدن روی یار
(کلّیّات شمس، فروزانفر، غزل ۱۰۷۳؛ هرمس، غزل ۹۴۳)