مداخلۀ خدا در زندگی انسان
کم نیستند کسانی که گمان میکنند خدا در جزئیات زندگی انسان دخالت میکند؛ ازاینرو آنها نه تنها پدیدههایی مانند سیل، زلزله، خشکسالی، توفان و نظایر آنها را به ارادۀ خدا نسبت میدهند، بلکه اموری از قبیل فقر و توانگری، سلامتی و بیماری، گرانی و ارزانی، و شکست و پیروزیِ خود را نیز ناشی از ارادۀ او میدانند و گمان میکنند خداست که برنامهها و تصمیمات آنها را بر هم میزند. از نظر آنها خدا با مداخله کردن در زندگیِ ما انسانها و از طریق به هم ریختنِ نقشههای ما، قصد دارد ثابت کند مالک و قاهر و قادر اوست و ما انسانها درواقع هیچیم هیچ.
مسأله این است که برای خدا چه فایده، یا چه لذتی دارد که بخواهد قدرتِ مطلقِ شکستناپذیرش را به رُخِ ما انسانهای فانیِ حقیر بکشد؟ طبق این تصویر، خدا چونان موجودی خودشیفته و خودکامه به نظر میرسد که به شدّت از عقدۀ حقارت رنج میبرد و برای تشفّی خاطر خود، با بیرحمیِ تمام، همۀ امیدها و آرزوها و نقشههای انسانها را در هم میکوبد، تا به آنها بفهماند همۀ امور به دست اوست و بس. میدانیم که هرگاه قدرت میل افراطی به اظهار و ابراز داشته باشد، حاکی از نوعی عقدۀ خودکمبینی و ضعفِ نفس است. کسی که نیرومند است و به نیرومندی خود اعتماد کامل دارد، لزومی نمیبیند پیوسته نیرومندی خود را بر سر هر کوی و برزن جار بزند. میل افراطی خدا به این که قدرت مطلق خود را به هر شکل ممکن به رخ انسان بکشد و ثابت کند که او همهکاره است و دیگران همه هیچکارهاند، او را مانند بیماری که از خودکمبینیِ افراطی رنج میبرد، نشان میدهد. به نظر میرسد چنین برداشتی از خدا، بیش از آن که مبتنی بر استدلالهای فلسفی یا تجربیات عرفانی باشد، نتیجۀ فرافکنیهای زاهدان و مؤمنانِ خودآزارگری است که در زندگی خود عمیقاً و شدیداً به موجودی دیگرآزارگر نیاز دارند و از تحقیر شدن و دشنام شنیدن و لگدمال شدن لذت میبرند.
چنین موجودی نه تنها شایستۀ خدایی نیست، بلکه بیماری است که نیاز به درمان اساسی دارد و چنین تصویری از خدا نه تنها پذیرفتنی نیست، بلکه باید با همۀ وجود از آن برائت جُست؛ چراکه این تصویر از خدا، در سطح فردی به تلخکامی و اندوهزدگی و مسئولیتگریزیِ و در سطح اجتماعی به خودکامگی و خودشیفتگی میانجامد. کسانی که گمان میکنند به چنین خدایی تقرّب یافتهاند، خواهناخواه از خودشیفتگی و خودکامگی سر در میآورند. نجات دادن مردم از چنین تصویری از خدا از اولویتهای فرهنگی ماست.
اگر اثبات شود خدا مستقیماً در زندگی انسان دخالت میکند، باید مداخلات او را با توجه به «بینیازی مطلق» او تفسیر کرد. مداخلۀ خدا در زندگیِ انسان به هیچ روی برای او که آفریدگار هستی است، سود یا لذتی ندارد. هر سودی در این میانه هست، به انسان برمیگردد، نه به خدا. احتمالاً یک فلسفۀ مداخلههای گاه و بیگاه خدا در زندگی انسان این است که درک این موضوع که انسان همهکارۀ هستی نیست و قدرتی فراتر از قدرت او وجود دارد، باعث فروتن شدن او میشود. تردیدی نیست که اگر همۀ تصمیمات و نقشههای انسان، دقیقاً طبق خواستههای او، به مرحلۀ اجرا درمیآمدند و هیچ مانعی بر سر راهِ آرزوها و اهداف او وجود نمیداشت، انسان به سرعت در دام سرکشی و طغیان میافتاد. خدا با دخالت کردن در زندگی انسان مانع طغیان و استکبار او میشود و او را به شاهراه نیاز و افتادگی راهنمایی میکند. این نکته که امور جهان، همیشه مطابق میل ما پیش نمیروند و بسیاری از تصمیمها و برنامههای ما به نتیجۀ دلخواه نمیانجامند، باعث میشود واقعبینانهتر و فروتنانهتر زندگی کنیم، حدود و محدودیتها و نقصهای خود را بهتر بپذیریم و با خطاها و شکستهای خود راحتتر کنار بیاییم؛ چراکه درمییابیم همواره امور جهان آن گونه که ما میخواهیم پیش نمیرود و اراده و برنامۀ ما تنها یکی از عوامل متعدد برای دستیابی به نتیجه است.
و نکتۀ آخر اینکه اگر کسی، با شهود عرفانیِ عمیق خود، به این باور برسد که خدا در زندگی انسان دخالت میکند، بر او حرجی نیست که طبق شهود خود رفتار کند، اما برای عموم کسانی که از آن مقام والای عرفانی فاصله دارند، درست این است که از سر تقلید به نظریۀ «مداخلۀ خدا در زندگی انسان» اعتقاد پیدا نکنند و بکوشند در چارچوب نظام علیت، با بهرهگیری از عقل و ارادۀ خود و با وظیفهشناسی و سختکوشی و مسئولیتپذیری، به اهداف خویش برسند و حوادث زندگی خود را بیهوده به مداخلۀ خدا در کار جهان نسبت ندهند.