مولانا و عید
مولوی در بیش از هشتاد غزل، بیشتر از دویست بار از کلمۀ «عید» و مشتقاتِ آن مانند «عیدی، عیدانه، عیدوار، عیدگاه، عید کردن» و نظایر آنها استفاده کرده است. بسامدِ بالای کلمۀ عید در اشعار مولانا نشانۀ شادیِ عمیق، اصیل و فراگیرِ اوست. در اینجا به سه نکتۀ مهم دربارۀ عید، در غزلیات شمس، اشاره میکنیم:
۱) عید قربان و عید فطر: منظور از عید در اشعار مولانا، غالباً عیدِ فطر و عید قربان است. اگرچه مولانا دربارۀ بهار هم اشعار فراوانی دارد، امّا تنها چهار بار از «نوروز» سخن گفته است. کاملاً روشن است که مولانا هم به خاطر تعلّق داشتن به جامعۀ اهل سنّت و هم به خاطر زندگیِ عمیقاً دینیِ خود، عیدهای فطر و قربان را مهمترین عیدها میداند. مولانا غالباً وقتی دربارۀ عید سخن میگوید، نشانهها و اشارههایی در متن برجا میگذارد که از طریق آنها به روشنی میتوان دریافت که منظور او از عید، عید روزه است، یا عیدِ قربان؛ بنابراین عید در اشعار مولانا غالباً رنگِ دینی دارد، تا صبغۀ ملّی.
۲) عید واقعی: برای مولانا عیدِ واقعی «دیدارِ یار» است. وصال یار باعث میشود که همۀ لحظات زندگی به جشنی جاودانه تبدیل شوند. مهمترین مؤلّفههای عید عبارتند از: نو شدن، رها کردنِ کهنهها، آغاز کردن، شادی کردن و جشن گرفتن، و همۀ اینها را در وصالِ معشوق میتوان دریافت؛ ازاینرو کسی که محبوبی زیبا، باوفا، باصفا و مهربان دارد، گویی همۀ لحظاتِ زندگیِ او عید هستند.
۳) نو شدن: همانگونه که گذشت، یکی از مهمترین حوادثی که در عید رخ میدهد، «نو شدن و رها کردنِ کهنهها» است و این حادثه سالی دو بار برای غالبِ آدمیان پیش میآید. چنانچه کسی بتواند جانِ خود را از گروِ زمان بازبستاند و در گذشته متوقف نشود و دائماً در حال نو شدن باشد، روشن است که نه فقط سالی دو بار، بلکه روزی هزار بار میتواند عید را تجربه کند. مولانا در غزلِ زیر به این مباحث اشاره کرده است:
ز روی توست عید آثار ما را
بیا، ای عید و عیدی آر ما را!
تو جانِ عید و از روی تو، جانا!
هزاران عید در اَسرارْ ما را
شما را عید، در سالی، دو بار است
دو صد عید است، هر دَم، کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمالِ خالقِ جَبّارْ ما را
اگر عالَم همه عید است و عِشرت
برو، عالَم شما را، یارْ ما را
بیا، ای عیدِ اکبر، شمسِ تبریز!
به دستِ این و آن مگذار ما را!
(کلّیّات شمس، چاپ فروزانفر، غزل ۱۱۲)
مولانا در دو بیت زیر به این نکتۀ مهم اشاره میکند که اگر کسی در درونِ خود، نو شود، جهان بیرون هم برای او نو میشود و کسی که در یک حالت بماند، بهشت نیز برای او ملالآور و زشت میشود:
هر زمان مُبْدَل شود چون نقشِ جان
نو به نو بیند جهانى در عیان
گر بُوَد فردوس و اَنْهارِ بهشت
چون فسرده یک صفت شد، گشت زشت
(مثنوی، دفتر ۴/ ۲۳۸۳-۲۳۸۲)