این روزها فراوان میبینیم و میشنویم که کسانی از *نسبی بودن اخلاق* دفاع میکنند. آنها با استدلالهای مختلف، از این نظریه دفاع میکنند که «هیچ قاعدۀ اخلاقی مطلقی وجود ندارد». اگرچه در سخنان چنین کسانی حقیقتهای ارزشمندی برای زندگی اخلاقی وجود دارد و از بسیاری از انحصارطلبیها و تعصبها و پیشداوریهای بیهوده جلوگیری میکند، اما نسبی دانستن همۀ قواعد اخلاقی هم تالی فاسدهای فراوانی دارد و ممکن است زندگی سالم اخلاقی را با نوعی هرج و مرجِ مهارناپذیر روبهرو کند.
ممکن است کسانی، به ویژه در جامعهای مانند جامعۀ ما که از مطلقگرایی زخمها خورده است، به شکلی افراطی در دامن نسبیگرایی اخلاقی بیفتند و چاره را در آن بجویند، اما به نظر میرسد که خطرات نسبیگرایی، اگر از آسیبهای مطلقگرایی بیشتر نباشد، کمتر نیست و باید با احتیاط فراوان با آن برخورد کرد.
نظریۀ نسبیگرایی اخلاقی را از چشماندازهای گوناگون میتوان نقد کرد و آن را از اعتبار انداخت. در اینجا با استفاده از یک روش غیرمستقیم که چندان رنگ و بوی فلسفی ندارد، نگاهی به نسبیگرایی میاندازیم. یکی از روشهای نقد هر نظریهای این است که با طرفداران آن نظریه، طبق نظرات خودشان رفتار کنیم و ببینیم چنان رفتاری را برمیتابند یا نه؟ برای نمونه میتوان آزارِ غیر لازمی به شخص جبرگرا وارد کرد و عمل خود را با جبرگرایی توجیه کرد. اگر شخص جبرگرا صادقانه به تمام توابع و لوازم و نتایج نظریۀ خود باور داشته باشد، توجیه ما را میپذیرد و ما را معاف میدارد، ولی اگر چنین نکرد و از ما رنجید و در صدد تلافی برآمد، معلوم میشود که او صادقانه به نظر خود اعتقاد ندارد.
درمورد نسبیگرایی اخلاقی نیز چنین است. برای شناختن صدق اعتقاد کسی که به نسبیت اصول اخلاقی باور دارد، میتوان در مناسبات خود با او، بدون دلیل موجه، قواعد اخلاقی را نقض کرد و با توسل به نظریۀ نسبیتِ قواعد اخلاقی، کار خود را توجیه نمود. مثلاً میتوان به قول و قرارهای خود در برخورد با یک نسبیگرای اخلاقی پایبند نبود، یا به او دروغ گفت، یا با او منصفانه برخورد نکرد و آن گاه دید که آیا او توجیهات ما را میپذیرد یا نه؟ کسی که اصول اخلاقی را نسبی میداند، نباید از دروغگویی و بدقولی و بیانصافی دیگران ناراحت شود و به آنها اعتراض کند؛ چراکه با توسل به نسبیگرایی، میتوان هر رفتار اخلاقی نادرستی را توجیه کرد.
به نظر میرسد نسبیگرایان اخلاقی هم دوست دارند، دست کم در ارتباط با خودشان، اخلاقی رفتار شود.
استاد سی. اس لوئیس به درستی در این باره چنین میگوید: «هرگاه به کسی برمیخورید که میگوید «به درست و غلط اعتقادی ندارد»، کمی بعد او را خواهید دید که این سخن خود را به اجرا نمیگذارد. ممکن است قولش را به شما فراموش کند، اما اگر شما در رابطه با او زیر قولتان بزنید، شکایتش بلند میشود که «این منصفانه نیست». ممکن است کشوری بگوید که «معاهده موضوع مهمی نیست»، اما لحظهای بعد زیر حرف خودش میزند و میگوید: «آن معاهدهای که میخواهند لغوش کنند، منصفانه نیست». اما اگر معاهده مهم نیست و اگر قرار است درست و غلطی در کار نباشد؛ به عبارت دیگر، اگر قانون طبیعت وجود نداشته باشد، چه تفاوتی میان معاهدۀ منصفانه و غیرمنصفانه وجود دارد»؟ (به نقل از کتاب «عادت هشتم»، از استفان کاوی، ترجمۀ مهدی قراچه داغی، صص ۶۰ – ۵۹).
به نظر میرسد ناگزیریم باور کنیم که درست و غلط، به شکلی عینی، واقعاً وجود دارد و در شرایط عادی و معمولی زندگی باید به قواعد مطلق اخلاقی باور داشته باشیم و صرفاً به سبب تفاوتهای فرهنگی، یا با استناد به تغییر شرایط، به نسبیگرایی اخلاقی روی نیاوریم.