در بخشهایی از فرهنگ ادبی و عرفانی ما، خدا موجودی بیرحم و خودکامه و جفاکار است که به هیچ وجه در برابر کارهای خود مسئولیتپذیر و پاسخگو نیست و به شکلی مطلق العنان، میتواند تمام مرزهای اخلاق را در هم بریزد.
صفتِ شگفتآوری که در متون ادبی و عرفانی ما، برای خدا و به تبع آن برای معشوق به کار رفته است، صفت خیرهکُشی است. خیرهکُشی یعنی بی دلیل کشتن و فرار کردن و خونبها ندادن. خیرهکُشی یعنی برای جانِ انسانها تره هم خُرد نکردن. شخص خیرهکُش میتواند کرورکرور انسان را به خاک و خون بکشد و بر روی جنازههای آنها جشن بگیرد، دستافشانی و پایکوبی کند و قهقهۀ مستانه سر بدهد.
با کمال دریغ باید گفت که در فرهنگ ادبی و عرفانی ما، خدا معشوقی خیرهکُش است. مقید نبودن تصمیمات خدا به قیدهای اخلاقی و پاسخگو نبودن او در برابر کارهای عجیب و غریبش، از جمله مهمترین گزارهها در کلام اشعری است و قرنهاست که عموم مسلمانان، حتی آنها که ظاهراً اشعری نیستند، این گزارهها را پذیرفته و آنها را واقعیتهای مسلم پنداشتهاند.
این گزارهها هیچ معنایی جز خودکامگی و تمامیتطلبیِ افراطی خدا ندارند. خدایی که در این گزارهها تصویر میشود، از جنایتکارترین دیکتاتورهای تاریخ، مانند چنگیز و تیمور و هیتلر هم خطرناکتر و هولانگیزتر است و بعید است هیچ انسان سالمی کمترین تمایلی به پرستش او داشته باشد.
مسأله در اینجاست که اگر این گزارهها، به روشنی و بی آرایش مطرح شوند، هیچ گونه جذابیتی ندارند، اما متأسفانه این گزارهها جامهای بسیار زیبا، یعنی جامۀ شعر را بر تن کرده و در قالبی بسیار دلفریب عرضه شدهاند. هنر میتواند دستان خونآلود یک قاتل را به شکل دستان زیبای یک عروس بیاراید و دیگران را شیفتۀ آن کند.
این اتفاقی است که برای تفکر اشعری افتاده است. این تفکر، به ویژه در آنجاکه به خدا مربوط میشود، بسیار نادرست و زشت است، اما در دستان کیمیاکار بزرگانی مانند مولانا و سعدی و عراقی و حافظ و نظایر آنها، با هفت قلم آرایش به میان مردم آمده است و غالب افراد چنان محو و ماتِ زیبایی ظاهری آن شدهاند که از باطن خطرناک آن غافل ماندهاند؛ برای نمونه به ابیات زیر نگاه کنید:
حافظ:
رسم عاشقکشی و شیوۀ شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
***
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ؛ کآنجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
عراقی:
به کدام مذهب است این به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟
مولوی:
خیرهکُشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد
کسش نگوید تدبیر خونبها کن
***
در کف شیر نر خونخوارهای
غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟
سعدی:
جور کشم بندهوار، ور کُشَدم، حاکم است
خیرهکُشی کار اوست، بارکشی خوی من
***
به صید کردن دلها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تنها چه جَلد و عیّاری
اگر زیبایی شعر را از این جملات که نظایر آنها فراوان است، بگیریم و آنها را به صورت گزارههایی منثور بیان کنیم، تصویری بسیار مشمئزکننده از خدا/ معشوق ارائه میکنند که جان هر انسان حقیقتطلبی از آن بیزار میشود. خدا را یک شیر نر خونخواره، خیرهکُش، عاشقکش، شهرآشوب و قصاب عاشقان دانستن حقیقتاً نه دلفریب است و نه درست.
به نظر میرسد ما در طول تاریخ، دستکم از طریق بخشی از میراث ادبی و عرفانیمان، شیفتۀ دستان خونآلود یک قاتل شدهایم که در دستکش زیبای شعر پنهان شده است. زمانۀ آن رسیده است که دستکش شعر را کنار بگذاریم و واقعیت این دستان را بشناسیم و بدانیم جامعهای که چنین تصویری از خدا داشته باشد، محال است بتواند سالم زندگی کند. مردمانی که خدا را خیرهکُش بدانند، معشوقشان هم خیرهکش میشود، نمایندگانِ خدایشان هم از خیرهکُشی سر درمیآورند و نظام سیاسیشان نیز بی هیچ تردیدی گرفتار بلیۀ خیرهکُشی میشود.