هوشیاری
بااینکه آگاهی و هوشیاری از مهمترین ویژگیهای انسان و یکی از بزرگترین عللِ برتریِ او بر دیگر موجودات است، امّا عارفان و از جمله مولانا، میانۀ خوبی با هوشیاری ندارند و آن را مایۀ نقص و ننگِ سالک به شمار میآورند. در آغاز ممکن است که این کار عارفان نوعی بیاحترامی به عقل و هوش به شمار آید و حتّی هنگامِ بحث از عللِ عقبماندگیِ جوامعِ اسلامی عموماً و ایران خصوصاً نیز این برخوردِ عارفان با عقل و هوش را یکی از اسبابِ انحطاط و عقبماندگی به حساب آورند. این حرف کاملاً درست است و در طول تاریخ، افراد فراوانی برای گریختن از دشواریهای اندیشیدن و آگاه بودن، به دامنِ جهل و حماقت پناه بردهاند و از این جهت باید بهجد آنها را نقد کرد.
امّا به نظر میرسد که سخنانِ عارفانی از قبیل مولانا، در سطحی بسیار عمیق، معنایی راست و درست دارد. تفکر و آگاهی اگرچه از ارزشمندترین ویژگیهای انسان است، ولی بسیاری از انسانها به گونهای از آن استفاده میکنند که به آرامش و شادی و رشدِ خودشان و دیگران آسیب وارد میکنند. شخصِ هوشیار و اندیشمندی که مولانا او را نقد میکند و بر او خُرده میگیرد، دارای چنین ویژگیهایی است:
۱) غفلت از درکِ شهودیِ زندگی: شخصِ هوشیار دائماً مشغولِ کنجکاوی و موشکافی است و آنقدر به گردآوری اطلاعاتِ گوناگون که غالباً بیفایدهاند، علاقه دارد که به کلّی از درکِ حضوری و شهودیِ زندگی غافل میشود. چنین کسی به شدّت اهلِ تحلیل و طبقهبندی است و همین خود باعث میشود که با حقیقت و واقعیت مواجهۀ مستقیم نداشته باشد و آن را به شکلی قطعهقطعه و تحریفشده درک کند. ممکن است که کسی از راهِ کالبدشکافی و بررسیهای علمی، یک تنِ بسیار زیبا را، تا کوچکترین عناصرش، تجزیه کند و آن را دقیقاً بشناسد، امّا نیک معلوم است که چنین شناختِ دقیقی، به هیچوجه باعثِ شعلهور شدنِ عشقِ آن زیبارو در دلِ شناسنده نمیشود. در برابر یک زیبارو باید سراپا چشم بود، در زیباییِ او غوطهور شد، از آن لذّت بُرد و به آن مهر ورزید.
۲) غفلت از حضور در زمان حال: شخصِ هوشیار پیوسته دربارۀ آینده و گذشته تأمّل میکند و به طور کامل از زمان حال غافل میشود. ازآنجاکه تنها بهرۀ ما از زندگی همین دَمی است که در میانِ دو عدمِ گذشته و آینده قرار دارد، هرگونه دلنگرانی برای گذشته و آینده میتواند ما را از زیستن در زمان حال دور کند. کسی که نمیتواند در لحظۀ حال، بدون هیچ تحلیلِ علمی و تحقیقِ عقلیی، شناور باشد، هرقدر هم که تیزهوش و نابغه باشد، جز مشتی مفاهیم و اصطلاحات، چیزی در دست ندارد (مثنوی، د ۱/ ۲۲۰۶-۲۲۰).
۳) غفلت از تغییر یافتنِ آستانۀ وجودی: شخصِ هوشیار گمان میکند که همۀ حقایق هستی آنگونهاند که با گردآوری اطلاعات و تحلیلهای عقلی و طبقهبندیهای علمی میتوان بر آنها احاطه یافت، حال آنکه مهمترین مسائل این جهان بیچگونه و بلاکیفاند و تن به هیچ تحلیلِ عقلی و علمی نمیدهند. حقایقِ اساسیِ زندگی، مانند عشق و خدا و زیبایی را تنها از راهِ تغییر یافتنِ آستانۀ وجودی میتوان درک کرد (مثنوی، د ۶/ ۷۵۷-۷۵۶).
۴) تعریف کردن هویت خود با هوش و آگاهی: هوش و اندیشه یکی از شؤونِ آدمی هستند و به هیچروی نباید کسی خودش را با هوش و اندیشههایش همهویت بداند و بپندارد که او چیزی جز «هوش و اندیشه» نیست. این تلقّی نوعی «ازخودبیگانگی» است؛ زیراکه هوش و هوشیاری از داراییهای ما هستند و نه همۀ وجود ما. به قول مولانا «برتر از اندیشهها پایۀ من است» (مثنوی، د ۲/ ۳۵۵۶).
۶) به بیگاری گرفته شدن توسط اندیشه: شخص هوشیار و اندیشمند، اگر تسلط و اشرافی بر اندیشههای خود نداشته باشد و اندیشهها بر او چیره باشند، طبیعتاً وجود او به حولانگاهِ افکار گوناگون تبدیل میشود و همین اسباب غمآلودگی و اندوهناکی او را فراهم میآورد. برای برخورداری از یک زندگانی شاد و سالم و معنوی، شخص باید بتواند بر جریان افکار خود چیره باشد و مهار آنها را در دست داشته باشد (مثنوی، د۲ / ۳۵۶۳-۳۵۵۵).
۵) بقای نفس در برابر خدا: هوشیاری مستلزمِ بقای نفس در برابرِ خداست. به تعبیر دیگر، در برابرِ معشوقِ والای محتشمِ جلیلِ جمیلی، مانند خدا، باید «نیست» بود. در این مقام، حتّی دعا کردن و ثنا گفتن و گریه کردن نیز نوعی اظهارِ وجود و اثباتِ خود است. در برابر خدا همۀ وجودِ آدمی و از جمله هوش و هوشیاریِ او باید فانی و گداخته شوند و اثری از آنها باقی نماند (مثنوی، د ۱/ ۲۲۰۶-۲۲۰).
با توجه به آفاتِ هوشیاری است که مولانا همیشه ما را به ترکِ هوشیاری فرامیخواند و مستی و بیخودی را توصیه میکند و میگوید: «محرم این هوش جز بیهوش نیست» و حافظ نیز میفرماید:
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی، ترک هوش کن!