خودشناسی و خداشناسی
یکی از ویژگیهای انسانها این است که به خاطر «تفاوتِ چشمانداز» که خود ناشی از ویژگیهای فردی، محیط خانوادگی، محیط آموزشی، شرایط اقلیمی و مسائلی از این دست است، هیچگاه دو انسان بر سر یک موضوع واحد، از همۀ جهات، به توافق کامل نمیرسند. این موضوع حتی درمورد چیزهای کاملاً مادی هم صدق میکند؛ امکان ندارد که دو شخص، با وجود همۀ شباهتهایی که با هم دارند، به یک شیء محسوسِ عینی نگاه کنند و هر دو یک تلقیِ کاملاً یکسان از آن داشته باشند. این ویژگی باعث تنوع دلپذیری در عرصۀ زندگی آدمیان میشود، ولی به هیچ روی نباید از این مسأله نتیجه گرفت که اختلاف نظرات درمورد یک پدیده به معنی آن است که آن پدیده در عالم بیرون وجود ندارد و به کلی ساخته و پرداختۀ ذهن آمیان است. درمورد خداوند نیز اینگونه است؛ هرکسی تصویر و تصوری از خدا دارد، بااینحال نباید از این اختلاف آرا نتیجه گرفت که اصلاً خدا آفریدۀ ذهن انسان است و خدایی وجود ندارد. مولوی در داستان «فیل در تاریکی»، به زیبایی نشان میدهد که انسانها، به سبب اختلاف در چشمانداز، به تصویرهای مختلفی از خدا دست مییابند (رک. مثنوی، ۳/ ۱۲۵۹ به بعد).
نکتۀ بسیار مهمی که از این بحث به دست میآید، آن است که تصویری که هرکس از خدا دارد، تا حد زیادی نشاندهندۀ ویژگیهای شخصیتیِ خود اوست؛ کسی که جانی حقیر و منشی فرومایه دارد، خدای او نیز خدایی حقیر و فرومایه است و آنکه جانی شکوهمند و منشی والا دارد، در تجربۀ روحیِ خود، خدا را شکوهمند و والا درک میکند و به همین سان افراد خشمگین و عصبیمزاج خدایشان خشمگین و عصبیمزاج است. به دیگر سخن، خدا مانند آینهای است که هر کسی خود را در او میبیند و در او با خود دیدار مکند؛ بنابراین هر کسی ویژگیهای شخصیِ خود را در مفهومی به نامِ خدا بازمییابد. با بررسی تصورات افراد درمورد خدا، میتوان کلیدهای مطمئنی برای ورود به دنیای ذهن و روان آنها پیدا کرد؛ آری انسانها نوعاً ویژگیهای شخصیتی خود را بر مفهومی به نام خدا، فرامیافکنند و بدینگونه است که خدای هرکسی رنگ و بوی شخصیت او را دارد و خدای هرکسی متناسب با قامت اوست. داستان مرید ابوتراب نخشبی و بایزید بسطامی به خوبی این نکته را نشان میدهد. این مرید که فردی بسیار مشتاق و صاحب وجد است، روزی صد بار خدا را میبیند و همچنان به زندگی خود ادامه میدهد، اما با دیدن بایزید، یکباره قالب تهی میکند؛ گویا او پیشتر خدا را در اندازۀ قامت خود میدید، اما آنگاه که خدا را در آینۀ وجودِ عظیمِ بایزید دید، طاقت نیاورد و از دنیا رفت شرح این ماجرا را با قلم دلکش عطار بخوانید:
«نقل است که ابوتراب را مریدی بود، عظیم گرمرو و صاحبوجد بود. ابوتراب پیوسته گفتی که چنین که تویی، تو را بایزید میباید دید. روزی مرید گفت: «کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند»؟ ابوتراب گفت: «چون تو خدای را بینی، بهقدر خود بینی و چون پیش بایزید بینی، بهقدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است…». این سخن بر دل مرید آمد و گفت: «برخیز تا برویم». هر دو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به آب رفته بود. ایشان برفتند. شیخ را دیدند که میآمد، سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بَر. چون چشم بایزید بر مرید ابوتراب افتاد و چشم مرید ابوتراب بر شیخ، در حال بلرزید و بیفتاد و جان بداد. ابوتراب گفت: «شیخا! یک نظر و مرگ»؟ شیخ گفت: «ای ابوتراب! در نهادِ این جوان کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدۀ بایزید آن معنی یکبارگی کشف شد. طاقت نداشت، فرورفت…» (تذکره الاولیاء، ص ۱۶۹)
عطار در منطق الطیر(ص ۲۳۷) به زیبایی و به صراحت بر این نکته تأکید میکند که هرچه ما دربارۀ خدا بگوییم، درواقع درمورد خودمان صحبت کردهایم:
آنچه گویی، وآنچه دانی، آن تویی
خویش را بشناس، صدچندان تویی
قِسْمِ خَلْق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
گر به غایت نیک و گر بد گفته اند
هرچ از او گفتند، از خَود گفته اند
ذرّهذرّه در دو گیتی وَهْمِ توست
هرچه دانی، نه خداست، آن فَهْمِ توست
عطار در پایانِ داستان منطق الطیر (ص۴۲۷ – ۴۲۶) نیز باز به همین مسألۀ مهم اشاره میکند. وقتیکه سی مرغ، راه سلوک را به پایان میبرند، مطلوب خود را شکلِ «سیمرغ» میبینند و با شگفتیِ تمام رازِ این مسأله را از او میپرسند و سیمرغ، بدونِ زبان، به آنها میگوید: «ما مانندِ آینه هستیم. هرکس که به ما برسد خود را در ما میبیند»:
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود …
خویش را دیدند سیمرغِ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغِ مُدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود آن سیمرغ این کاینجایگاه
ور به سوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان، آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی به هم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالَم کسی نَشْنُود این
آن همه غَرْقِ تَحَیُّر ماندند
بی تَفَکُّر در تَفَکُّر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشفِ این سِرِّ قوی درخواستند
حَلِّ ماییّ و تویی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کهآینه است این حضرتِ چون آفتاب
هرکه آید، خویشتن بیند در او
جان و تن هم جان و تن بیند در او
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی در این آیینه پیدا آمدید
گر چِل و پنجاه مرغ آیید باز
پردهای از خویش بُگْشایید باز
گرچه بسیاری به سَر گردیده اید
خویش را بینید و خود را دیده اید
دست کم دو نتیجۀ مهم ازا ین بحث میتوان گرفت: نخست آنکه خداشناسیِ راستین آن است که از هرگونه فرافکنی بدور باشد و سالک بکوشد به جای آنکه با خود در خدا روبهرو شود، با خدای راستین، آنگونه که هست، مواجهه یابد و دیگر آنکه یکی از بهترین راههای خودشناسی، تأمل در خداشناسی است؛ یعنی بر اساس تصویری که از خدا داریم، میتوانیم خود را بهتر بشناسیم.