آزمون را، یک زمانی خاک باش

آزمون را، یک زمانی خاک باش

سنگی سخت را در نظر بگیرید که در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ قرار دارد. هزاران بهار بر این سنگ می‌گذرند، باران‌های پُربرکتِ بهاری بر آن فرومی‎‌بارند، نسیمِ روح‌بخشِ جانفزا روز و شب آن را نوازش می‌کند و خورشیدِ جوانمرد، بی‌دریغ نور و گرمای خود را نثار آن می‌کند، آیا بر روی این سنگ گُلی یا گیاهی خواهد رویید؟ هرگز.

حال خاکِ نرمِ فروتنِ کنارِ آن سنگ را در نظر بگیرید. با بارشِ اولین باران‌ها، با نوازشِ نخستین نسیم‌ها و با اولین تابش‌های خورشید، آن خاک به گلزاری پُر رنگ و بو تبدیل می‌شود. رازِ مسأله در چیست؟ بهار که همان بهار است و باد همان باد و باران همان باران و خورشید همان خورشید؛ پس چرا سنگ آن‍گونه ماند و خاک این‌گونه شد؟ رازِ مسأله در «سنگ بودن» و «خاک بودن» است. سعیِ باد و باران و خورشید در سنگِ صُلبِ خاره که همۀ درهای وجود خود را بر روی هرگونه تحولی بسته است، هیچ تأثیری ندارند، ولی خاک را به گلستان تبدیل می‌کنند.

به همین منوال انسان‌هایی که غرقِ غرورند و خودبینی مجالِ دیدنِ هیچ چیز و هیچ‌کس را برایشان باقی نگذاشته است و بی‌شفقتی و سنگ‌دلی آنها را به سنگ‌های خارای نفوذناپذیر تبدیل کرده است، از وزشِ نسیم و تابشِ آفتاب و بارشِ باران و رویشِ گیاهان هیچ بهره‌ای نمی‌برند. آنها که به سببِ کینه‌های کهنه، در «اکنون» حضور ندارند و اسیرِ دردها و رنج‌های گذشته‌اند، از دگرگونیِ فصل‌ها نصیبی برنمی‌گیرند. از مولانای جان بشنویم:

از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ‌رنگ

سال‌ها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش!

(مثنوی، د ۱/ ۱۹۱۲-۱۹۱۱)

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *