استعدادشناسی، آرمان‌شهر و عدالت

استعدادشناسی، آرمان‌شهر و عدالت

حیات اجتماعی بشر، جز در پرتو «متفاوت بودنِ انسان‌ها» معنا نمی‌یابد. چنانچه همۀ انسان‌ها مانند هم بودند، یا هر کسی، خود به تنهایی، در همۀ زمینه‌ها، استعداد کافی داشت و می‌توانست همۀ نیازهای خود را فراهم آورد، بدون شک هیچ‌گونه جامعه‌ای شکل نمی‌گرفت. «نیازها» انسان‌ها را به یکدیگر وابسته می‌سازند و نوعی اتّکای متقابل بین آنها پدید می‌آورند. انسان‌ها، همه به هم نیازمندند و ناچارند برای رفع هریک از نیازهای خود، از دیگران کمک بگیرند؛ ازاین‌رو انسان‌ها از حیثِ استعداد و ذوق برابر نیستند و هرکسی برای کاری ساخته شده است(مجموعۀ آثار افلاطون، ترجمۀ استاد محمد حسن لطفی، ج ۴، صص ۹۳۵-۹۲۸).

همانگونه که ایفای نقش واحد از سوی همۀ اعضای بدن، نظم بدن را به هم می‌زند، سلامت جامعه نیز در گرو نقش‌های متفاوت آدمیان است. توقع یک نقش واحد از افراد متفاوت، بنیان جامعه را مورد تهدید قرار می‌دهد؛ بنابراین یکی از بزرگ‌ترین بی‌عدالتی‌ها آن است که افراد در جایگاهی قرار بگیرند، که تناسبی با استعدادهای آنها ندارد. نخستین قانون آرمان‌شهر افلاطون این است که در آن، استعدادهای افراد به دقت شناخته شود و هر کدام به کاری بپردازند که برای آن ساخته شده‌اند:

«در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است … عدالت این است که هر کس کار خودش را انجام دهد و به کار دیگران دخالت نکند … اگر کسی که بر حسب استعداد طبیعی، برای پیشه‌وری یا بازرگانی ساخته شده است، ثروتی به دست آورد و آنگاه به اتّکای ثروت، یا نیروی بدنی، یا مزیتی از این دست، بخواهد وارد طبقۀ سپاهیان شود، یا سربازی بخواهد در جرگۀ پاسداران و فرمانروایان درآید، بی آنکه صلاحیت آن را به دست آورده باشد و خلاصه اگر طبقات مختلف جامعه بخواهند ابزار کار، یا حرفۀ خود را با یکدیگر عوض کنند، یا هر کس در صدد برآید که در آنِ واحد به حرفه‌های گوناگون بپردازد، این بی‌نظمی و آشفتگی، جامعه را به فساد کامل سوق خواهد داد» (همان، صص ۱۰۲۰-۱۰۱۸).

افلاطون عدالت و استعدادشناسی را با هم مرتبط می‌داند و در این باره می گوید:

«اگر جامعه‌ای نو تأسیس کنیم، از همان آغازِ کار، شبح عدالت را از دور خواهیم دید … در همان لحظه که می‌گفتیم «آنکه برای کفش‌دوزی زاییده شده است، باید کفش بدوزد و جز این به کاری دیگر نباید بیندیشد و درودگر باید درودگری کند و همۀ افراد دیگر نیز باید کار خاص خود را بکنند»، شبح عدالت در برابر چشم ما نمایان بود، بعد هم دیدیم که عدالت به راستی چنان چیزی است (همان، ص ۱۰۳۴ ).

برای آنکه این سخن به دفاع از «طبقات اجتماعی» و «منافع طبقاتِ بالای جامعه» نیانجامد، افلاطون می‌گوید:

«خدا سرشت حاکمان را از زر، سرشت دستیاران آنها را از سیم و سرشت کشاورزان و دیگر پیشه‌وران را از آهن و برنج ساخته است. ممکن است از پدری زرین، فرزندی سیمین، یا آهنی زاده شود و بالعکس. پدران از طرف خدا موظفند که با دقت تمام بنگرند، تا سرشت فرزندان خود را بشناسند. اگر پادشاهان دیدند که سرشت فرزندانشان از آنِ یک کشاورز یا پیشه‌ور است، باید بدون کوچک‌ترین رحمی آنها را در ردیف کشاورزان و پیشه‌وران قرار دهند و اگر دیدند فرزند یک کشاورز، سرشتی زرین دارد، باید او را به گروه زمامداران ملحق سازند؛ «زیرا فرمان خداوند چنین است که کشوری که زمام امورش به دست آهن و برنج افتد، محکوم به زوال و نابودی است» (همان، ص ۹۹۴).

جالب اینجاست که افلاطون از بیان نظر بالا می‌ترسد. او نگران است که مبادا مردم این نظریه را قبول نکنند و امیدوار است که اگر معاصرانش این حرف را نمی‌فهمند، لااقل آیندگان آن را دریابند و بپذیرند. به نظر افلاطون اگر فرزند شاه، استعدادِ مثلاً کفاشی داشته باشد، آرامش و شادی او در کفاشی است، نه در پادشاهی، و نیک‌بختیِ چنین شاهزاده‌ای و سعادتِ جامعۀ او در آن است که دست از پادشاهی بردارد و به کفاشی بپردازد:

«اگر فرزند یکی از پاسداران ناقابل بود، باید او را به طبقه‌ای دیگر تنزل دهند و اگر در میان دیگر طبقات، کودکی قابل پیدا کنند، [ باید او را] به طبقۀ پاسداران برآورند. مراد ما آن است که هر یک از افراد جامعه به یگانه پیشه‌ای که با طبیعتش سازگار است، بپردازد و درنتیجه شخصی یگانه شود، نه مجموعه‌ای از چند شخص» ( همان، ص ۱۰۰۴).

باری، جامعه ای که استعدادشناسی در آن جایگاهی نداشته باشد و در آن، افراد به راحتی جای یگدیگر را بگیرند و کارها بدون توجه به قابلیت‌ها تقسیم شود، هیچگاه روی رستگاری را نخواهد دید.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *