خودشناسی (یکتا بودنِ هر فردِ انسانی)

خودشناسی (یکتا بودنِ هر فردِ انسانی)

هر انسانی، یک موجود کاملاً یگانه، تک و تکرارناپذیر است که هیچ انسانی مانند او نیست؛ ازاین‌رو هیچ انسانی قابل تکرار، یا قابل حذف نیست و هیچ کس نمی‌تواند جای کسی دیگر را بگیرد: «هر انسانی نه تنها خویشتن است، بلکه محل، یا مرکز، یا مقصد بی‌همتا، ویژه، همیشه والا، برجسته و شایان توجهی است که در آن پدیده‌های دنیا فقط یک‌بار با هم تلاقی پیدا می‌کنند، نه بیشتر و به همین دلیل است که داستان، یا روایت سرگذشت هر انسان، اهمیت، جاودانگی، حرمت و تقدّس می‌یابد و ازاین‌روست که هر آدمی، مادام که زندگی می‌کند و خواست و ارادۀ طبیعت را برآورده می‌سازد، آفریده‌ای شگفت‌انگیز است و سزاوار توجهی بی‌نهایت… در هر فرد کلّ آفرینش درد می‌کشد و در هر انسان یک ناجی، یا مسیح به صلیب کشیده می‌شود. امروز اندک‌اند آن شمار آدمیانی که می‌دانند انسان چیست» (هرمان هسه، دمیان، ص ۶).

هر انسانی علی‌رغم شباهت‌هایی که با دیگران دارد، موجودی کاملاً ممتاز است و به گفتۀ دیل کارنگی : «دانش ژنتیک به ما می‌گوید: در هر سیصدهزار بیلیون نفر فقط یک احتمال دارد که کسی چون شما متولد شود. اگر سیصدهزار بیلیون خواهر داشته باشید، تمام آنها با شما به طور کلی اختلاف خواهند داشت … سعی کنید خودتان باشید» (آیین زندگی، ص ۱۵۸). هر انسانی یک موجود ویژه است؛ بنابراین اگر کسی بزرگترین انسان‌شناس زمانه باشد و به فرض محال همۀ انسان‌ها را حقیقتاً بشناسد، باز هم نمی‌توان گفت که او خودش را می‌شناسد؛ زیرا هر کسی غیر از آنکه یک انسان است و دارای آن دسته از مقوّمات ذاتی است که موجب تمایز انسان از حیوان می‌شوند، ویژگی‌هایی دارد که فقط در او هستند و بس و موجب تمایز او از سایر همنوعانش می‌شوند و باید آنها را نیز بشناسد؛ لذا هر انسانی، غیر از انسان‌شناسی به خودشناسی نیز نیاز دارد. شاید ازاین‌رو بود که سقراط دیگران را به خودشناسی دعوت می‌کرد، نه به انسان‌شناسی و در متون دینی ما هم خودشناسی مقدّمۀ خداشناسی است، نه انسان‌شناسی.

به نظر هرمان هسه هر انسانی: «فقط یک وظیفۀ واقعی دارد و آن این است که در جستجوی خویشتن ِ خویش باشد، به اراده‌ای استوار دست یابد و به راه خود، به هرجا که منتهی می‌شود، ادامه بدهد … هر کس یک پیشۀ واقعی دارد: راه رسیدن به خویش را بیابد؛ ممکن است که سرانجام شاعر شود، یا دیوانه، یا پیامبر …؛ این دیگر به او مربوط نیست، در نهایت مهم نیست. [ وظیفه‌اش ] این است که سرنوشت خویش را بیابد، نه آن چیزی را که دلخواه و برگزیدۀ خود اوست و بعد با عزمی راسخ و اراده‌ای قوی [ آن را ] در خود بپروراند و زنده نگه دارد. چیزهای دیگر فقط نیم زندگی‌اند؛ تلاشی برای تجاهل و گریز، گریز به سوی افکار و اندیشه‌های توده‌ها و نشانگر راضی بودن و هراس از روح درونی و باطنی خویش» (دمیان، صص ۱۵۳ـ ۱۵۲).

به گفتۀ الکسیس کارل (راه و رسم زندگی، صص ۵۷ـ ۵۶) انسان از طریق تکنیک تحلیلی درون‌بینی، با خود رویارو می‌شود، آنگاه است که درمی‌یابد که خودش با هر شیء‌ای که تا به حال روی زمین وجود داشته است، فرق دارد. به نظر او هر انسانی واقعه‌ای است که هرگز اتفاق نیفتاده و دوباره هرگز اتفاق نخواهد افتاد، هر انسان موجودی بی‌نظیر است.

یونگ نیز از کسانی است که توجه فراوانی به مسألۀ تفاوت‌های فردی کرده است. یونگ تمام فلسفۀ خود را این می‌داند که هر انسانی، مطابق با طبیعت خودش زندگی کند، چه فرداً و چه جمعاً. هر کس باید خودش باشد، هر کس باید فردیت خودش را کشف کند، ببر اگر گیاه‌خوار باشد، ببر بدی است؛ انسانی هم که کسی دیگر، غیر از خودش باشد، انسان بد و ناقصی است. هندوها هم ظاهراً این معنی را در نظر دارند، آنجا که می گویند: «به طور ناقص در کارمای خود واقع شدن، بهتر از به طور کامل واقع شدن در کارمای دیگری است» (میگوئل سرانو، با یونگ و هسه، صص ۵ـ ۱۶۳ نیز نگاه کنید به انسان و سمبول‌هایش، صص ۵۰ـ ۴۰).

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *