در جستجوی انسان

در جستجوی انسان

یکی از معروف‌ترین شعرهای مولانا، دو بیت زیر، از غزل «آرزو» است:

دی شیخ، با چراغ، همی‌گشت گِردِ شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند: «یافت می‌نشود، جُسته‌ایم ما».
گفت: «آن‌که یافت می‌نشود، آنم آرزوست».
(کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۴۴۱)

مولانا در این داستان از شیخی سخن می‌گوید که در روز روشن، در میانِ خیل عظیم انسان‌ها، با چراغ، دنبال «انسان» می‌گشت و وقتی دیگران به او می‌گفتند: «گشتیم، نبود، نگرد، نیست»، این شیخ بلندهمت می‌گفت: «من آرزو دارم چیزی را که پیدا نمی‌شود، بیابم». لحن مولانا در این دو بیت بسیار استوار و تأثیرگذار است. از این شعر درخشان درمی‌یابیم که بسیاری از کسانی که صورتِ انسانی دارند، درواقع «دیو و دد» هستند و تعداد انسان‌های واقعی بسیار اندک است، به طوری که باید با «چراغ» انگشت در جهان درکرد و به جستجوی آنها پرداخت. نکتۀ مهم دیگری که از این شعر به دست می‌آید، آن است که این شیخ انسانی بلندهمت و والاست و از جستجوی «یک امر نایافتنی» ابایی ندارد. او ایمان دارد که طلبِ خالصانه محال را وصفِ حال می‌کند و غیر ممکن را ممکن می‌سازد.

اینها همه نکات مهمی هستند، ولی اکنون در صدد بیان مطلب دیگری هستم؛ نکته در اینجاست که «انسانِ راستینی» که آن شیخِ کمال‌طلب در جستجوی او بوده، چه ویژگی‌هایی داشته است. از یک قطعۀ زیبا در مثنوی شریف می‌توان پاسخ این پرسش را به دست آورد. در این قطعه چنین می‌خوانیم:

مردی در روز روشن، با چراغ، در میان بازار می‌گشت. بوالفضولی از او پرسید: این مسخره بازی‌ها چیست؟ با چراغ، در روز روشن، دنبال چه می‌گردی؟ آن مرد پاسخ داد: به دنبال انسان می‌گردم. مرد بوالفضول گفت: مگر نمی‌بینی که این بازار پر از انسان است؟ و مرد جواب داد: در جستجوی انسانی هستم که می‌تواند در برابر خشم و شهوت خویشتن‌داری پیشه کند:

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز
گِردِ بازاری، دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان!
هین، چه می‌جویی به سوی هر دکان؟

هین، چه می‌گردی تو جویان با چراغ؟
در میانِ روزِ روشن چیست لاغ؟

گفت: می‌جویم به هر سو آدمی
که بُوَد حی از حیاتِ آن‌دَمی

هست مردی؟ گفت: این بازار پُر
مردمان‌اند آخر، ای دانای حُر!

گفت: خواهم مرد بر جادۀ دو ره
در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی دوانم کو به کو

کو در این دو حال مردی در جهان
تا فدای او کنم امروز جان‏

(مثنوی، د ۵/ ۲۸۹۵-۲۸۸۷ ؛ نیز. نگاه کنید به د ۲/ ۱۴۷۰-۱۴۶۵ ؛ د ۴/ ۳۱۲۷-۳۱۲۳ و د ۶/ ۴۴۴۶-۴۴۴۱).

از این داستان زیبا به روشنی درمی‌یابیم «انسانی» که این شیخ به دنبال او می‌گشته است، از بندگیِ خشم و شهوت و دیگر رذائل نفسانی آزاد شده و مهارِ نفسِ خود را در دست داشته است.

اکنون به نکتۀ آخرِ بحثِ خود می‌رسیم. گفته‌اند «شیخی» که مولانا در این ابیات توصیفش می‌کند، حکیمی یونانی بوده است، به نام دیوژن (دیوجانس)، اما نیک روشن است که مولانا از آن کسانی نیست که «حکایت‌نویسِ دیگران» باشد و قصه بگوید و تاریخ نقل کند و سهم خود را در این میانه به فراموشی بسپارد. مولانا از آن کسانی است که خود «حکایت شده» و قرن‌هاست که حکایتِ او از جذاب‌ترین حکایاتِ تاریخ شده است؛ بنابراین باید این «شیخِ چراغ‌به‌دست» را که در جستجوی انسان بود، خودِ مولانا دانست. برای اثبات این ادعا، خوب است به بیتی دیگر از دیوان شمس که کامل‌کنندۀ این معماست، توجه کنیم. مولانا در غزلی که آن را به مناسبت آمدنِ شمس به قونیه سروده است، چنین می‌گوید:

آن‌کس که همی‌جُستم دی من به چراغ او را
امروز چو تَنگِ گُل بر رهگذرم آمد ‏
(کلیات شمس، غزل شمارۀ ۶۳۳)

از کنار هم گذاشتنِ این سه قطعه از دیوان شمس و مثنوی، به روشنی می‌توان دریافت که آن «شیخ» کسی جز مولانا و آن «انسانِ دست‌نیافتنی» که از سلطۀ هوای نفس آزاد شده است، کسی جز شمس تبریزی نبوده و مولانا با یافتنِ او، به آرزوی خود رسیده است.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *