روزمرّگی و روزمرگی

روزمرّگی و روزمرگی

روزها و شب‌ها از پی هم می‌گذرند، فصل‌ها بر یکدیگر پیشی می‌گیرند و همۀ موجوداتِ هستی دَم‌به‌دَم نو می‌شوند، و ما انسان‌ها اوقاتِ خود را در «روزمرّگی» که تفاوتی با «روزمرگی» ندارد، سپری می‌کنیم و چنان در لحظاتی از عمرِ خود متوقف می‌شویم که هرکس یک روز از زندگیِ ما را ببیند، می‌تواند تا پایانِ زندگی‌مان را پیش‌بینی کند. در جهانِ هستی که حرکت و جنبش را در «جوهرِ» همه چیز می‌توان دید، ما انسان‌ها تنها موجوداتی هستیم که ساکن و صُلب و افسرده در جای خود ایستاده‌ایم و در وجود ما نه خبری از دگرگونیِ حال‌ها دیده می‌شود و نه اثری از تحولِ اندیشه‌ها، و ما پیوسته همانیم که بودیم و همین خواهیم بود که هستیم. گویی زمستانِ عُمرِ ما را بهاری در پی نیست و در حیاتِ تکراریِ پُرملالِ ما خبری از عید دیده نمی‌شود. زندگیِ ما با حالاتِ ثابت، اندیشه‌های رسوب شده، اخلاقیاتِ منجمد شده و کارهای تکراری می‌گذرد و ما نه نو می‌شویم و نه از نو شدنِ هستی آگاهی می‌یابیم. با تغییر یافتنِ فصل‌ها، ما نه تنها متحول نمی‌شویم، بلکه از این همه تحول در هستی نیز بی‌خبریم. کار ما به آنجا کشیده شده است که حتی تواناییِ نظاره‌گریِ تحول را نیز نداریم.

کسی که در درونِ خود هیچ‌گونه تحولی را تجربه نمی‌کند، هزاران زمستان و بهار هم که بر او بگذرد، اصلاً درنمی‌یابد که رستاخیزی بس عظیم در طبیعت رخ داده است. ما «عادت» کرده‌ایم که ببینیم و «عادت» کرده‌ایم که بشنویم و «عادت» کرده‌ایم که لمس کنیم. راستی اگر از سر عادت، به رنگ‌های بهار و پاییز و زمستان نگاه نمی‌کردیم و اگر از سرِ عادت آواهای بهار و پاییز و زمستان را نمی‌شنیدیم، آیا باز هم می‌توانستیم به این آسانی از کنار این رستاخیز عظیم بگذریم و در برابرِ آن تا این اندازه بی‌تفاوت و بی‌عاطفه و بی‌اندیشه باشیم؟ چرا ما متوجهِ حادثۀ شکوهمندِ «نسیمِ بهاری» که هر روز سخاوت‌مندانه رو و موی ما را نوازش می‌کند، نمی‌شویم؟ چرا صدای پرندگان و آوای باد و غرشِ رعد و نوای رویشِ گیاهان در ما هیچ تأثیری ندارند و ما را به کرنش در برابر این‌همه شگفتیِ والا و شکوهِ شگرف وانمی‌دارند؟

به نظر می‌رسد هرچه که هست در «نگاهِ» ماست. ما نیاموخته‌ایم «در سکوت» نگاه کنیم. نگاهِ ما آنچنان در قفسِ پیش‌داوری‌ها، عادت‌ها، گذشته‌گرایی‌ها و تنگ‌نظری‌ها گرفتار آمده است که نمی‌تواند مستقیماً تا ذاتِ پدیده‌ها نفوذ کند و قادر نیست هر چیزی را آنگونه بنگرد که گویی بارِ اول است که آن را می‌بیند. اگر بپذیریم که همۀ هستی در جوهرِ خود دارای حرکت و جنبش است و اگر قبول کنیم که یکی از مهم‌ترین اصولِ ثابتِ این دنیا «اصلِ تغییر» است، ناگزیر باید بپذیریم که هیچ چیز در این لحظه، آن چیزِ لحظۀ پیش نیست و خودِ ما نیز به عنوانِ ناظرِ این همه تغییر و تحول، به هیچ روی آن شخصِ لحظۀ قبل نیستیم؛ پس چرا ما متوجه این همه دگرگونی در عالم هستی نمی‌شویم؟

بهار از پیِ زمستان می‌آید و زمین و گیاهانِ مُرده از نو زنده می‌شوند و شکوفه‌های زیبا و سبزه‌های دل‌انگیز و رنگ‌های روح‌نواز و بوهای نشاط‌بخش و آواهای جانفزا همه جا را فرامی‌گیرند، اکنون نوبت ماست که کاری بکنیم و از درون نو بشویم، تا بتوانیم شاهدِ این همه دگرگونی باشیم. مادام که در درونِ ما اتفاقی نیفتد، هیچ حادثۀ بیرونی گرهی از کارِ ما باز نمی‌کند.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *