مولانا و شیوۀ برخورد با یک احمق

مولانا و شیوۀ برخورد با یک احمق

مولانا برای تبیین شیوۀ برخورد با یک انسان احمق سه داستان زیبا در مثنوی آورده است: ۱) داستان دوستی خرس و مردی که او را نجات داد: در این داستان می‌بینیم که دوستیِ آن مرد با خرس که در اینجا نمادِ انسان‌های ابله است، چه بلایی به سر او ‌آورد.

۲) داستانِ «پادشاه و بندۀ احمق»: در این داستان، بنده‌ای را می‌بینیم که نامه‌های گستاخانه‌ای برای پادشاه می‌نویسد و وقتی به پادشاه می‌گویند: چرا پاسخِ نامه‌های او را نمی‌دهی؟ می‌گوید: «این شخص احمق است و بهترین پاسخ به یک احمق همانا خاموشی است». مولانا از زبان شاه می‌گوید:

گرچه آمُرْزَم گناه و زَلَّتَش
هم کند بر من سِرایت عِلَّتَش

صدکس از گَرگین همه گَرگین شوند
خاصه این گَرِّ خبیثِ ناپسند

(مثنوی، د ۴/ ۱۹۴۴-۱۹۴۳)

نکتۀ بسیار مهمی که مولانا در این ابیات به آن اشاره می‌کند، مسألۀ «سرایت» است. به نظر او مهم‌ترین دلیلِ اینکه باید با یک احمق همنشنین نشویم و از او بگریزیم، این است که ویژگی‌های انسان‌ها، از راهی پنهانی، به یکدیگر سرایت می‌کند و هرکسی، پس از مدتی خو و خصلت همنشین خود را پیدا می‌کند؛ بنابراین همنشینی با یک شخصِ احمق خواه‌ناخواه باعث می‌شود که ما نیز مانند او خودشیفته، لجباز، ستیزه‌جو، ناسزاگو و بددهن شویم. بر اساس «اصلِ سرایت» می‌توان گفت که حماقت مانند بیماریِ «گری» است، همچنانکه گری از یک حیوانِ گر به دیگران منتقل می‌شود، حماقت نیز از کسی به کسی دیگر سرایت می‌کند. دلیلِ آنکه می‌گوییم نباید با احمق جدال و مبارزه کرد، همین است که او با سخنان و رفتارهایش ما را به آنجا می‌کشاند که غیر اخلاقی رفتار کنیم و نادرست سخن بگوییم.

۳) داستانِ فرار کردنِ حضرت عیسی از یک احمق: مولانا برای تبیین این موضوع داستان بسیار زیبایی را نقل کرده است: حضرت عیسی را دیدند که چنان شتابان به سوی کوه می‌دود که گویی از برابر شیری شرزه می‌گریزد. مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد می‌گریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تعقیبت می‌کند و نه خوف و خطری برای تو وجود دارد؛ چرا این‌گونه سرآسیمه و شتاب‌زده می‌دوی»؟ عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق می‌گریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»! آن مرد حیرت‌زده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مرده‌ها را زنده می‌کند و بیماران را شفا می‌دهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم». مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام می‌دهی، چرا از پسِ یک احمق برنمی‌آیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مرده‌ها خواندم، زنده شدند، اما هزاران بار، با نهایت مهربانی، نامِ مِهینِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت که نداشت و بلکه شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاین‌رو هیچ چاره‌ای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».

در این داستان مولوی بر دو نکتۀ مهم انگشت گذاشته است: یکی اینکه مدارا و مهرورزی و بردباری در برابر شخصِ احمق سودی ندارد و بلکه بر لجبازی او می‌افزاید و دیگر اینکه، طبق اصلِ سرایت، همان‌گونه که اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ منتقل می‌شود و سرمای سنگ به بدنِ ما سرایت می‌کند و همچنان‌که هوا آرام‌آرام آب را تبخیر می‌کند و آن را «می‌دزدد»، همنشینی با احمق نیز باعث می‌شود که حماقت، سردی و ستیزه‌روییِ او به ما سرایت کند و ایمان، گرما، نیرو و نشاطِ ما از دست برود؛ بنابراین تنها راهِ چاره این است که همچنان‌که آهو از برابر شیرِ درنده می‌گریزد، ما نیز از احمق فرار کنیم و از بحث کردن و درآویختن با او بپرهیزیم:

ز احْمقان بگْریز! چون عیسى گریخت
صحبتِ احمق بسى خون ها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما

(مثنوی، د ۳/ ۲۵۹۹-۲۵۶۴)

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *