مولانا

مولانا

هر چیز را فراموش می‌کنی، فراموش کن، اما خود را فراموش مکن

در عالم یک چیز است که آن فراموش‌کردنی نیست. اگر جملۀ چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی، باک نیست و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی، هیچ نکرده باشی؛ همچنانکه پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن. تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی، نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی؛ پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هیچ نکرده باشد.

آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتیم، نتوانست پذرفتن. بنگر که از او چند کارها می‌آید که عقل در او حیران می‌شود؛ سنگ‌ها را لعل و یاقوت می‌کند، کوه‌ها را کانِ زر و نقره می‌کند، نباتِ زمین را در جوش می‌آرد و زنده می‌گرداند و بهشتِ عدن می‌کند، زمین نیز دانه‌ها را می‌پذیرد [و بر می‌دهد و عیب‌ها را می‌پوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید، می‌پذیرد] و پیدا می‌کند و جبال نیز همچنین معدن‌های گوناگون می‌دهد. این‌همه می‌کنند، امّا از ایشان آن یکی کار نمی‌آید. آن یک (کار) از آدمی می‌آید؛ پس، از آدمی آن کار می‌آید که نه از آسمان‌ها می‌آید و نه از زمین‌ها می‌آید و نه از کوه‌ها. چون آن کار بکند، «ظلومی» و «جَهولی» از او نفی شود.

اگر تو گویی که اگر آن کار نمی‌کنم، چندین کار از من می‌آید، آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریده‌اند؛ همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندیِ بی‌قیمتی که آن در خزاین ملوک یابند، آورده باشی و ساطورِ گوشتِ گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمی‌دارم، به وی چندین مصلحت به جای می‌آرم! یا دیگِ زرّین را آورده‌ای و در وی شغلم می‌پزی که به ذرّه‌ای از آن، صد دیگ به دست آید، یا کارد مُجَوهَر را میخِ کدوی شکسته کرده‌ای که من مصلحت می‌کنم و کدو را بر وی می‌آویزم و این کارد را معطّل نمی‌دارم! جای افسوس و خنده نباشد؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین، یا آهنین که قیمت آن به پولی است، برمی‌آید، چه عقل باشد کاردِ صد دیناری را مشغول آن کردن؟ حق‌تعالی تو را قیمت عظیم کرده است. می‌فرماید که (آیه) «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّهَ»؛

تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدرِ خود نمی‌دانی؟

مفروش خویش ارزان؛
که تو بس گران بهایی.

حق‌تعالی می‌فرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رود و به من دهید، بهای آن بهشت جاودانی است. قیمت تو پیش من این است. اگر تو خود را به دوزخ فروشی، ظلم بر خود کرده باشی، همچنانکه آن مرد کاردِ صددیناری را بر دیوار زد و بر او کوزه‌ای، یا کدویی آویخت.

آمدیم، بهانه می‌آوری که من خود را به کارهای عالی صرف می‌کنم؛ علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غیره تحصیل می‌کنم. آخر این همه برای توست؛ اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرُباید و جامه‌ات را نکَند و تو را نکشد، تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است، احوال فلک و تأثیر آن در زمین، از ارزانی و گرانی، امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست و اگر ستاره است، از سعد و نحس، به طالع تو تعلق دارد، هم برای توست. چون تأمل کنی، اصل تو باشی و اینها همه فرعِ تو. چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایب‌ها و احوال‌ها و عالم‌های بوالعجبِ بی‌نهایت باشد، بنگر که تو را که اصلی، چه احوال باشد؟ چون فرع‌های تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد، تو را که اصلی، بنگر که چه عروج و هبوط در عالمِ ارواح و سعد و نحس و نفع و ضرّ باشد؟ که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید، فلان کار را می‌شاید.

تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که «اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ». در این عالم، آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این مشغول شده‌ای و شب و روز، تن را می‌پروری. آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخُرِ اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد.

(فیه ما فیه، تصحیح استاد فروزانفر، صص ۱۵-۱۴).

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *