نقابِ بی‌ایمانی

نقابِ بی‌ایمانی

در طول سال‌های گذشته، افراد زیادی به من مراجعه کرده‌اند که گمان می‌کرده‌اند مشکلشان «تردید در وجود خدا»، یا «شکایت از خدا»، یا «انکار خدا» است. من اگرچه هنوز خامم، پیشتر که از اکنون هم بی‌تجربه‌تر بودم، با چنین افرادی بحث و گفتگو می‌کردم و می‌کوشیدم با دلایل عقلی و نقلی آنها را متقاعد کنم که خداوندِ دانای قادرِ خیرخواه وجود دارد و ما باید به او ایمان داشته باشیم. به مرور که بر اثر برخورد با افرادِ بیشتر، دامنۀ تجربیاتم گسترده‌تر شد، دریافتم که تردید در وجود خدا، یا شکایت از خدا، یا انکارِ خدا غالباً معلول است، نه علت؛ یعنی این قبیل تردیدها و شکایت‌ها و انکارها، در بیشتر اوقات، نقاب‌هایی هستند بر روی مشکلاتی دیگر. در اینجا شخص گمان می‌کند که مشکل اصلی او از دست رفتنِ ایمان به خداست، حال آنکه مشکلِ اصلی غالباً در جایی دیگر است و شخص نمی‌تواند یا نمی‌خواهد آن را ببیند.

طبق تجربیات من در طول سال‌های گذشته، درافتادن با خدا بر اثرِ پنج مشکل عمده پیش می‌آید: بیماریِ دشوار و لاعلاج، شکست عاطفی، از دست دادن یک عزیز، فقر مالی یا شکستِ مالی، اوضاع بدِ سیاسی و اجتماعی؛ به تعبیر دیگر، مادام که در زندگی یک شخص همه چیز سر جای خود است و او در رفاه نسبی به سر می‌برد و روابطِ عاطفی رضایت‌بخشی دارد و در جامعۀ آزاد و آباد و امنی زندگی می‌کند، به هیچ وجه با خدا دست به گریبان نمی‌شود و بلکه آماده است به شکلی معقول و متعادل او را بپرستد و شکرگزارش باشد، اما به محض اینکه شخص در یک رابطۀ عاطفی شکست می‌خورد، یا عزیزی را از دست می‌دهد، یا دچار فقر شدید مالی می‌شود، شروع می‌کند به محاکمه کردنِ خدا و بی‌وقفه این پرسش بر مغزش پتک می‌کوبد که «خدایا! چرا من؟ چرا با من این کار را کردی»؟ و آن قدر این شکایت و غر و لند ادامه می‌یابد که کار شخص به تردید در وجود خدا یا انکارِ او می‌انجامد.

در چنین حالتی، گویا شخص، به زبان حال، به خدا می‌گوید: «خدایا! من زمانی تو را می‌پرستم که هیچ مشکلی نداشته باشم. تو زمانی خدای خوبی هستی که مطابق میل من رفتار کنی و همۀ ناملایمات و دشواری‌ها را از من دور نمایی». ناگفته پیداست که کفر به مراتب بر چنین ایمانی برتری دارد. اگر شخص خدا را آگاهانه پذیرفته و به حکمت و قدرت و خیرخواهی او ایمان داشته باشد، هر حادثۀ تلخ و ناگواری را، با رضایت کامل، می‌پذیرد، اما کسی که برای خدا تعیین تکلیف می‌کند، درواقع اصلاً به او ایمان ندارد.

باری به بحث خود بازگردیم. گفتیم که در بسیاری از موارد تردید در خدا و انکار او نقاب‌هایی هستند بر روی مشکلاتی دیگر. بهترین دلیل این ادعا نخست آن است که کسی که حالش خوب است، کمتر به خدا گیر می‌دهد. چنین کسی یا اصلاً به خدا توجه و اعتنایی ندارد و با آرامش زندگی می‌کند، یا به خدا ایمان دارد و به شکلی معقول و متعادل او را می‌پرستد و دلیل دوم اینکه کسی که به سبب مشکلی خاص با خدا دست به گریبان شده است، با حل شدن مشکلش، تردیدها و انکارهایش نیز پایان می‌یابد. کسی که بر اثر فقر با خدا مشکل پیدا کرده است، وقتی وضع مالیِ مناسبی پیدا می‌کند، دست از سر خدا هم برمی‌دارد و کسی که بر اثر یک شکست عاطفی به محاکمۀ خدا پرداخته است، پس از آشتی کردن با یارِ خود، رابطه‌اش با خدا هم خوب می‌شود. بنا به این ملاحظات است که در سالیان گذشته هرکس برای حل مشکلش، در رابطه با خدا، نزد من می‌آید، دربارۀ خدا با او حرف نمی‌زنم و از او می‌خواهم دربارۀ مسائل و مشکلاتش سخن بگوید.

ممکن است کسی بگوید ضعف ایمان است که در بحران‌های زندگی به این شکل خود را نشان می‌دهد. شاید این سخن درست باشد، اما تجربیات مستقیم من نشان می‌دهند که غالباً محرومیت‌ها و ناکامی‌ها و رنج‌ها هستند که به شکل بی‌ایمانی ظهور و بروز می‌یابند؛ بنابراین اگر حاکمیتِ دینی کشور ما می‌خواهد انسان‌ها یکتاپرست شوند و ایمانی معقول و متعادل به خدا پیدا کنند، بیش از تبلیغات و آموزش، باید ساختنِ جامعه‌ای آزاد و آباد و مرفه و امن را وجهۀ همت خود قرار دهند. در چنین جامعه‌ای کمتر انسان‌ها با خدا درمی‌افتند. گذشته از این شخصی که می‌خواهد رابطۀ خوب و رضایت‌بخشی با خدا داشته باشد، باید نخست رابطه‌اش را با خود و دیگر انسان‌ها اصلاح کند و در رفع مشکلاتِ مادی و معنوی خود بکوشد. کسی که در درون خود با انواع سرکوب‌ها و رنج‌ها و عقده‌ها و ناکامی‌ها روبه‌روست، محال است رابطۀ سالمی با خدا داشته باشد. می‌توان گفت رابطۀ انسان با خدا تابعی است از متغیرِ رابطه او با خود.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *