کششِ معشوق یا کوششِ عاشق؟

کششِ معشوق یا کوششِ عاشق؟

یکی از مسائلِ مهمی که دربارۀ عشقِ انسان به خدا وجود دارد، این است که آیا اساساً کوششِ عاشق در دست‌یابیِ او به مطلوبِ خود اصالت و اهمیت دارد، یا این‌که همه چیز به کششِ معشوق بستگی دارد؟ به نظر بزرگانی مانندِ حافظ، اگر کششِ معشوق نباشد، کوششِ عاشق به جایی نمی‌رسد و فایده‌ای ندارد. طبقِ این نظریه، کوششِ عاشق، در هیچ نقطه‌ای از سلوک، هیچ ارزشی ندارد و طنزِ ماجرا در این‌جاست که سالک با وجودآن‌که می‌داند کوشش او هیچ تأثیری در دست‌یابی به وصال محبوب ندارد، باید با همۀ وجود کوشش و تلاش کند! (دیوان حافظ، ص ۲۴۴). اگر بپذیریم که «عشق کاری است که موقوف هدایت باشد» (همان، ص ۱۸۰) و به تعبیر دیگر اگر قبول کنیم که عشق امری است «آن‌سری» که از سوی خدا شروع می‌شود و انسان هیچ نقشی در عاشق شدنِ خویش ندارد، بُن‌بستی گریزناپذیر را در پیش پای انسان‌ها قرار داده‌ایم. اگر فقط کشش معشوق اهمیت دارد و کوشش عاشق به جایی نمی‌رسد، پس سهمِ ما آدمیان در این میانه چیست؟ آیا باید فقط منتظر بمانیم تا همای عشق، هرگاه و هرطور که خودش بخواهد، سایه بر سر ما بگسترد؟ آیا ما هیچ‌کاری نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آیا ما در این میانه منفعلِ محض‌ایم؟ آیا ما فقط پذیرنده و گیرنده‌ایم، یا این‌که ما نیز در فرایندِ عاشق شدنِ خویش می‌توانیم نقشی داشته باشیم؟ اگر همه چیز را به جذبۀ معشوق و هدایت او واگذار کنیم و هیچ‌گونه قانون‌مندی و نظمی در این میانه نبینیم، آیا سخن گفتن دربارۀ فضیلتِ عشق می‌تواند کمترین سودی داشته باشد؟ آیا نسبت همگان با دولتِ عشق یکسان است؟ آیا آنهاکه سال‌های دراز ریاضت کشیده‌اند، عبادت کرده‌اند و در خدمت به خلق رنج‌ها برده‌اند، با آنها که هیچ‌کاری برای تهذیب و تزکیۀ خود انجام نداده‌اند، در برخورداری از موهبت عشق برابرند؟ کسانی که در بابِ فضیلت عشق دادِ سخن می‌دهند و آن را درمانِ همۀ بیماری‌ها، راز آفرینش، درس مقصود از کارگاه هستی و گشایندۀ همۀ معماهای جهان می‌دانند و با این حال بر آن‌اند که آدمی هیچ اختیاری در عاشق شدن ندارد، ناخواسته خود و مخاطبان‌شان را در تناقضی شگفت‌آور گرفتار کرده‌اند که هیچ راهِ خلاصی برای آن قابل تصوّر نیست. تبلیغات برای امری به کلّی دسترس‌ناپذیر چه معنای معقولی دارد؟ حال ببینیم که نظرِ مولانا درموردِ این مسألۀ مهم چیست؟ از برخی از سخنانِ مولانا، در دیوان شمس و مثنوی شریف، مانند بیت‌های موردِ بحث، به نظر می‌رسد که مولوی نیز، مانند حافظ، اصل را بر «جذبه» و کششِ معشوق می‌گذارد و برای کوششِ عاشق اصالتی قائل نیست، امّا اگر مجموعۀ سخنانِ مولوی را در نظر بگیریم، به روشنی می‌توان دریافت که او اهمیتِ زیادی برای کوششِ انسان قائل است. درست است که مولوی هم توجه فراوانی به کششِ معشوق دارد و همه چیز را به ارادۀ او بازبسته می‌داند، بااین‌همه به نظرِ او ما می‌توانیم با مشقِ عشق و تمرینِ بندگی، خود را برای رسیدن به آستانۀ جذبه آماده کنیم. مولانا، با وجود همۀ سخنانی که درموردِ بیان‌ناپذیری عشق و بلندیِ آستانۀ آن دارد، به طور دقیق توصیه‌هایی دارد که می‌‌توان با استفاده از آنها خود را برای عاشق شدن آماده کرد؛ به عبارت دیگر ما می‌توانیم در فرایند عاشق شدن فعالانه شرکت کنیم و با کوشش و شوق و شور خود، مقدّمات عاشق شدنِ خویش را فراهم آوریم. به نظرِ مولوی، باید در آغازِ کار، با تکلّف و رنجِ فراوان، پیش رفت، تا جایی که عشق گوش ما را بگیرد و به سوی خود بکشد؛ بنابراین تلاش‌های تکلّف‌آمیزِ ما بی سودی نیستند:
یک دو گامى رو، تکلّف ساز خوش!
عشق گیرد گوشِ تو، آن‌گاه کش ‏
(همان د ۵/ ۲۵۱۵)
علی‌رغمِ اینکه دیگر عارفان بر آن‌اند که عشق آمدنی است و نه آموختنی، مولوی به صراحت از «تعلیمِ عشق» سخن می‌گوید:
خـویش را تعـلیم کـن عشـق و نظـر!
کآن بُوَد چون نقش فى جِرْمِ الْحَجَر ‏
(همان د ۵/ ۳۱۹۴)
مولوی، در بیت زیر، محبّت را نتیجۀ دانش می‌داند؛ ازاین‌رو به نظرِ او با دست‌یابی به نوع خاصی از دانش، می‌توان خود را برای دریافتِ موهبتِ محبّت آماده کرد:
از محبّت تلخ‌ها شیرین شود
از محبّت مس‌ها زرّین شود
از محبّت دُردها صافى شود
از محبّت دردها شافى شود
از محبّت مرده زنده مى‏کنند
از محبّت شاه بنده مى‏کنند‏
این محبّت هم نتیجه دانش است
کى گزافه بر چنین تختى نشست‏؟
دانشِ ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، امّا بر جماد
(همان د ۳/ ۱۵۳۳-۱۵۲۹)
و در بیتِ مهمِ زیر، «زهد» را شرطِ دست‌یابی به معرفت می‌داند:
جانِ شرع و جانِ تقوى عارف است
معرفت محصولِ زُهْدِ سالِف است
زهد اندر کاشتن کوشیدن است
معرفت آن کِشت را روییدن است
(همان د ۶/ ۲۰۹۱-۲۰۹۰)
بندگی کردن کاری است اختیاری و اکتسابی و از طریق بندگی کردن، می‌توان خود را برای عاشق شدن آماده کرد:

بنـدگى کـن! تا شـوى عاشق لَعَل
بندگى کسبى است، آید در عمل ‏
(همان د ۵/ ۲۷۲۸)
مولوی، در بیت‌های زیر، به این نکتۀ بسیار مهم اشاره می‌کند که جذبۀ خدا موقوفِ تلاشِ بنده است‏. درست است که در نهایت، همه چیز به جذبۀ خدا بستگی دارد، امّا به هیچ وجه معنای این سخن آن نیست که انسان کار و کوششِ خود را ترک کند و منتظرِ جذبۀ خدا بماند. سالک باید، بی توجه به رد و قبولِ دیگران، وظایف خود را انجام دهد و با ذکر و فکر و کارهای نیکو، خود را آمادۀ دریافتِ «مرغِ جذبه» کند:
این قَدَر گفتیم، باقى فکر کن!
فکر اگر جامد بُوَد، رو، ذکر کن!‏
ذکر آرَد فکر را در اِهتزاز
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز!
اصل خود جذب است، لیک اى خواجه‏تاش!
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش!‏
زآنکه تَرْکِ کار چون نازى بُوَد
ناز کى درخوردِ جانبازى بُوَد؟
نه قبول اندیش، نه رد، اى غلام!
امر را و نهى را مى‏بین مُدام!‏
مرغِ جَذْبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدى صبح، شمع آنگه بکُش!
(همان د ۶/ ۱۴۸۰-۱۴۷۵)
مولوی در بیت‌های زیر، باز هم با تأکید بر اهمیتِ جذبه، سالک را به کوششِ آهسته و پیوسته دعوت می‌کند و به او هشدا می‌دهد که مبادا به امیدِ جذبه، دست روی دست بگذارد و کاری نکند:
همچو چَه‌کَن خاک مى‏کَن، گر کسى
زین تن خاکى، که در آبى رسى
گر رسد جَذْبه خدا، آبِ مَعین
چاه‌ناکَنْده بجوشد از زمین
کار می‌کن تو، به گوشِ آن مباش!
اندک‌اندک خاکِ چَهْ را مى‏تراش!‏
هرکه رنجى دید، گنجى شد پدید
هرکه جِدّى کرد، در جَدّى رسید
گفت پیغمبر: رُکُوع است و سُجُود
بر درِ حق کوفتن حلقه وجود
حلقه آن در هر آن‌کاو مى‏زند
بهرِ او دولت سَرى بیرون کند
(همان، د ۵/ ۲۰۴۹-۲۰۴۴)
بنا بر بیت‌های بالا، می‌توان با اطمینان گفت که مولوی، در کنارِ ارزشِ فراوانی که برای «کششِ معشوق» قائل است، «کوششِ سالک» را نیز دارای کمال اهمیت می‌داند. به نظر می‌رسد که بر اساسِ مجموعۀ سخنان مولوی، می‌توان پاسخِ او را به پرسشِ مهمِ «کششِ معشوق، یا کوششِ سالک» این‌گونه صورت‌بندی کرد: زهدورزیِ سالک (بندگی و کوششِ آهسته و پیوستۀ او) باعثِ دست‌یابی سالک به معرفت می‌شود و معرفت سببِ حصولِ محبّت می‌گردد؛ لذا باید سالک سهم خود را ادا کند و نتیجه را به خدا واگذارد.

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *