سکوت و تجربه‌های معنوی

سکوت و تجربه‌های معنوی

عارفانی مانند مولوی سخن گفتن درمورد مسائل معنوی را بی‌فایده می‌دانند و برای این ادّعای خود دست کم چهار نوع دلیل می‌آورند:

دلیل نخست اینکه مسائلِ روحی و معنوی از اساس بیان‌ناپذیرند و کمیتِ بیان و زبان در آن عرصه‌ها به کلّی لنگ است. به دیگر سخن ذاتِ تجربه‌های عرفانی و معنوی به گونه‌ای است که نمی‌توان دربارۀ آنها سخن گفت و زبان که اساساً برای بیان مسائلِ مربوط به زندگی متعارفِ دنیایی ساخته شده است، از بیان و شرح و ابلاغِ تجربه‌های معنوی ناتوان است (مثنوی، د ۱/ ۱۱۵-۱۱۲ ؛ د ۲/ ۳۰۱۵-۳۰۱۳ و د ۶/ ۴۶۲۴-۴۶۲۰).

دلیل دوم این است که اگر کسی حقیقتاً این مسائل را تجربه کند، آنچنان حیران و مات می‌شود که منطقِ زبانِ او به هم می‌ریزد و او را پروای سخن گفتن نمی‌ماند؛ ازاین‌رو هرچه سالک به خداوند مهربان نزدیک‌تر می‌شود، از هیاهو، شور و غوغای او کاسته می‌شود، تا سرانجام به خاموشیِ کامل می‌رسد، درست مانندِ رودی خروشان که در فراز و نشیبِ راه، با سر و صدای فراوان، حرکت می‌کند، امّا به محضِ اینکه خود را در آغوشِ دریا می‌افکند، خاموش می‌شود و از آن پس دیگر نمی‌توان صدای او را شنید. روبه‌رو شدن با موجودی، با مهابتِ خدا، سالک را به کلّی خاموش می‌سازد؛ از همین‌روست که جنید بغدادی فرموده است: «هرکس خدا را بشناسد، زبانش لال می‌شود» (احادیث و قصص مثنوی، ص ۱۱).

دلیل سوم این است که همۀ انسان‌ها استعدادِ فهمِ چنین مسائلی را ندارند و توضیح دادنِ این قبیل مسائل جز بر تردید و انکار آنها نمی‌افزاید (مثنوی، د ۱/ ۱۸ و د ۱/ ۲۷۶۱-۲۷۵۹).

و دلیل چهارم این است که آگاهیِ همۀ مردم از مسائل معنوی سبب می‌شود که زندگیِ این‌جهانی در معرض تهدید قرار بگیرد؛ زیراکه ستون این دنیا بر غفلتِ آدمیان استوار است و غفلت‌زدایی سببِ اخلال در نظام زندگی می‌شود (مثنوی معنوی، د ۱/ ۲۰۷۰-۲۰۶۶).

این دلایل سبب می‌شوند که عارفانی مانند مولانا، از اساس، با سخن گفتن درمورد تجربه‌ها متعالی مخالف باشند و در این میدان، فقط و فقط خاموشی را توصیه کنند. درواقع کسی که حقیقتاً تجربۀ معنوی و عرفانی داشته باشد، راهی جز خاموشی پیشِ روی خود نمی‌یابد. گفتنی است که مولوی در دیوان شمس، بیشتر بر روی دلیل‌های اول و دوم انگشت گذاشته است. به نظر او گفتگوی ظاهری «خارِ دیوار رزان» است و مانع ورود آدمی به باغِ معنا و حقیقت می‌شود (مثنوی، د۱/ ب۱۷۲۹). او در جایی دیگر سخن گفتن را مانند غباری می‌داند که چهرۀ حقیقت را می‌پوشاند (همان، د۱/ ب۵۷۷-۵۶۵).

بنا بر این ملاحظات است که مولوی از خدا می‌خواهد که او را به مقام «کلامِ بی‌حرف» برساند (همان، د ۱/ ۳۰۹۳-۳۰۸۶). به نظر می‌رسد که منظور مولوی از «کلامِ بی‌حرف» ظاهراً این است که آدمی به درجه‌ای از کمال معنوی راه یابد که بتواند فراتر از زمان و مکان و زبان و تصویر، به درک و دریافت حقیقت نائل شود و بی واسطۀ هرگونه امرِ مادی، سخن در جانِ او برویَد. برای ما که تخته‌بندِ زندانِ تن و اسیرِ قفسِ مادّه‌ایم، این سخن کاملاً غیر قابل فهم است و به هیچ وجه یارای سخن گفتن دربارۀ کلامِ بی‌حرف را نداریم. دکتر شفیعی کدکنی (مقدّمۀ غزلیات شمس تبریز، ص ۱۰۷) در این باره نوشته‌اند: «مولانا گاه به مرحله‌ای می‌رسد که باید آن را بوطیقای خاموشی نامید؛ یعنی آنجاکه زبان از ادای وظیفۀ خویش بازمی‌ماند … [افزون‌براین، مولانا] به جستجوی زبان سکوت است؛ زبانی که در آنجا مخاطبان نه رومی‌اند و نه ترکی و نه نشابوری و به همین دلیل می‌گوید باید از «حرف و صوت» عبور کرد و به «منطقِ جان» رسید»:

سخن چو تیر و زبان چون کمانِ خوارزمی است
که دیر و دور دهد دست، وای از این دوری!
ز حرف و صوت بباید شدن به منطقِ جان
اگر غِفار نباشد، بس است مغفوری
کز آن طرف شنوااند، بی زبان، دل‌ها
نه رومی است و نه ترکیّ و نی نشابوری
(کلیات شمس، چاپ فروزانفر، غزل ۳۰۷۳)

این سخنِ ژرفِ بایزیدِ بسطامی نیز همین را می‌گوید: «روشن‌تر از خاموشی چراغی ندیدم» (تذکره الاولیاء، ص ۲۰۵، چاپ دکتر استعلامی).

برای بحثی زیبا دربارۀ این موضوع. نگاه کنید به مقالۀ سودمند استاد مصطفی ملکیان، با عنوان «چراغ روشن خاموشی؛ فلسفۀ سکوت در مثنوی معنوی مولوی». منتشر شده در جشن‌نامۀ استاد دکتر محمّدعلی موحّد، انتشارات فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی).

با دیدگاهتان به اثربخشی متن کمک کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *