نشانۀ شخصِ معنوی
یکی از پرسشهای مهمی که درمورد معنویت مطرح میشود، این است که نشانۀ یک انسان معنوی چیست؟ عدهای گمان میکنند انسان معنوی کسی است که نیروهای فراعادی دارد و میتواند مثلاً روی آب راه برود، یا بیماریهای لاعلاج را درمان کند. کسانی دیگر گمان میکنند شخص معنوی کسی است که میتواند ساعتها و روزها در خلوت و سکوت و مراقبه بماند و خسته نشود. کسانی هم بر این باورند که شخص معنوی کسی است که میتواند عبادتها و ریاضتهای خیلی سخت را انجام دهد و برنامۀ معنوی پیچیده و دشواری برای خود داشته باشد. عدهای دیگر میپندارند شخص معنوی کسی است که اهل مکاشفه و مشاهده باشد. به نظر من شخص معنوی نه کسی است که از نیروهای فراعادی برخوردار است، نه کسی که به عبادتها و ریاضتهای دشوار التزام دارد، نه کسی که خیلی شدید اهل مراقبه و سکوت است و نه کسی که مشاهدات و مکاشفات عرفانی دارد. بدون انکار هیچ کدام از این فضیلتها، به نظر میرسد نشانۀ شخص معنوی آن است که در مواجهه با مشکلات زندگی، میتواند از نیروی خِرَد و ایمان خود یاری بگیرد و به درستترین شکل ممکن مشکل را حل کند. کسی که میتواند ساعتها در سکوت بماند، ولی در برابر یک رفتار نادرست، آشفته و مضطرب میشود و کارش به پرخاش و توهین میکشد، کمترین بهرهای از معنویت ندارد. کسی که سالها از عمر خود را در عبادت و ریاضت گذرانده است، ولی در هنگام رویارویی با یک شکست مالی، شکست عاطفی یا هر شکست دیگری، به کلی پژمرده و افسرده میشود، یا به رفتارهای زشت و ناروا روی میآورد، درواقع نقاب معنویت بر چهره زده، اما بهرهای از آن نبرده است. به همین منوال ممکن است کسی فرشتگان و ارواح اولیا و انبیا و عالم غیب را مشاهده کند، ولی در برخورد با ابتدائیترین مسائل زندگی هیچگونه کارآیی و توانایی نداشته باشد. چنین کسی هم به راستی بهرهای از عرفان و معنویت نبرده است. بنابراین برای شناختنِ معنویت و ایمان و عرفانِ خود یا دیگری، لازم است به شیوۀ برخوردمان با مسائل و مشکلات توجه کنیم، نه به کارهای محیّرالعقولی که انجام میدهیم. شخص معنوی کیمیای تبدیل شکست به پیروزی، تبدیل تهدید به فرصت و تبدیل رنج به راحتی را در اختیار خود دارد و میتواند از هر موقعیت دشوار و خطرخیزی برای تعالی و رشد معنوی خود بهره بگیرد. استاد معنوی زمانۀ ما، اکهارت تُله، در این باره چنین میگوید: «بهترین نشاندهندۀ سطح آگاهی، نحوۀ برخورد شما با مشکلاتتان در زندگی است. در برخورد با این مشکلات، فردی ناآگاه مستعدِّ ناآگاهی بیشتر است و فردِ آگاه مستعدِّ آگاهی بیشتر ... تنها نحوۀ برخوردتان با مسائل و مشکلات نشان میدهد شما در چه سطحی از آگاهی هستید و نه این که چه مدت میتوانید با چشمان بسته بنشینید یا چه رؤیتهایی داشتهاید».شرح غزلیات شمس
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
مشاهده همه شرح های دیوان شمس
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
مشاهده همه شرح های مثنوی معنوی
شرح مثنوی معنوی
یادداشت های کوتاه
مولانا و قربانی کلمۀ «قربانی» یکی از کلمات مهم در منظومۀ فکری مولاناست. مولانا از کلمۀ قربانی و دیگر واژههای مربوط به حوزۀ معناییِ آن مثل «قربان، قربان شدن، قربان کردن، قربانِ عید، قربانگاه، عید قربان و نظایر آنها» حدود هفتاد بار، در دیوان شمس و بیش از صد و شصت بار، در مثنوی شریف استفاده کرده است. بررسی و تحلیل همۀ اشعار مولانا دربارۀ این مسألۀ مهم فرصتی فراخ میطلبد. در اینجا، با رعایت اختصار، به چند نکتۀ مهم درمورد قربانی، در آثار مولانا، اشاره میکنیم: 1) خاستگاههای ایدۀ قربانی کردن: بدون تردید مولانا بُنمایۀ قربانی کردن را از دو ماجرای قرآنی گرفته است: 1-1) داستانِ ابراهیم و اسماعیل/ اسحاق: آنگونه که از قرآن کریم (سورۀ صافات، آیۀ 107) برمیآید، حضرت ابراهیم، در خواب، فرمان یافت که فرزندش را، برای خدا، قربانی کند. حضرت ابراهیم، این خواب را با فرزند خود در میان گذاشت و او هم پذیرفت. آن…
ادامه مطلب۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
۱ آذر ۱۴۰۳- مشاهده مطلب
مشاهده همه یادداشت ها
برگزیده های متون عرفانی
- امید
- تنبلی
- رومن رولان
- فیه ما فیه
- مولانا
- وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِيْ لایَمُوْتُ
- ابوالحسن خرقانی
- ایمان
- پیامهای عارفانه از ابوالحسن خرقانی
- عطار
- محمد استعلامی
- مناجات
- همنشینی
- عشق
- عارف
- تذکرةالاولیاء
- عطار نیشابوری
- خدا
- شبلی
- عارفان
- عبادت
- حکمت
- جنید بغدادی
- صوفی
- شفقت
- عرفان
- يحیی بن معاذ
- سَری سَقَطی
- تذکره الاولیاء
- سهلِ تُستَری
- بایزید بسطامی
- ذوالنّون مصري
- متون ادبی
- متون عرفانی
- جوانمردی
- ریا
- فضیل عیاض
- روش مطالعه
- شمس تبریزی
- مطالعه
- محمدعلی موّحد
- مقالات شمس تبریزی
- ولایت
- مثنوی معنوی
- محبت کردن
- فرافکنی
- مثنوی
- در جستجوی شادی
- راس هریس
- رویاپردازی
- شادی
- مارک تواین
- خدمت به خلق
- خوی خوش
- راه راست
- سلوک
- معارفِ بهاء ولد
- دیدار دوست
- روابط انسانی
- یادآوری
- درد
- عیسی
- مریم
- ریشۀ غم و شادی
- غم
- احوالِ رئیسانِ عالَم
- ریاست
- شاگردی
- گلخن
- عیبجویی
- دوگاگی
- معنویت
- وحدت
- شرط بهره مندی از تعالیم پیامبران
- وارستگی و سبکباری
- نيايشهای ابوالحسن خرقانی
- نیایش
- دائو د جینگ
- ضد جنگ
- لائو تسه
- آرمانشهر
- دائو دِ چينگ
- دالایی لاما
- دیوید اُر
- صلح
- سعدی
- معنای زندگی
- ویکتور فرانکل
- دائو ده جینگ
- عدم
- فروتنی
- قوتِ جان
- کلیات شمس
- گنج درون
- عادت شکنی
- عادتسازی
- فرانسیس بیکن
- کریستین بوبن
- سفرنامۀ باران
- شفیعی کدکنی
- خیام
- زمان حال
- رباب عشق
- مقام استماع
- جوینده راه حق
- سن فرانسیس
- نیکوس کازانتزاکیس
- بینوایان
- ویکتور هوگو
- بی توجهی به گذشته
- زیبا
- مفید
- تولستوی
- جنگ و صلح
- بخشش
- امید و نا امیدی
- اقبال لاهوری
- زندگی
- خودفراموشی
- فیه مافیه
- داوری دیگران
- امرسون
- آفات زبان
- دفتر اول
- فضیلت خاموشی
- جاودانگی
- میلان کوندرا
- سادگی
- لطافت
- نامههای بچهها به خدا
- نامههای کودکان به خدا
- حسینقلی مستعان
- شهامت
- کوشش
- ژان كريستف
- اسرارنامه
- فراسوی خشونت
- کریشنامورتی
- دم غنیمت شمردن
- رباعیات حکیم خیام
- حلاج
- دلتنگی
- رابعۀ عدویه
۱) چه سعادتی است تنها بودن، با خویش بودن! چه سعادتی است از زنجیر آزاد شدن و از شکنجهی خاطرات و از نیرنگِ چهرههای محبوب و منفور رهایی یافتن! چه سعادتی است زیستن، اما طعمهی زندگی نبودن، فرمانروای زندگی گشتن. (ژان کریستف، ج ۲/ ص ۱۱)
۲) جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید … خود را همان که هستید، نشان بدهید. این بزکِ تهوعانگیزِ دورویی و دوپهلویی را از چهرهی روح خود بزدایید و با آب فراوان بشویید … هر چه میخواهید، باشید، ولی برای خدا حقیقی باشید. (همان، ص ۶۸)
۳) اگر هنر و حقیقت نتوانند در کنار هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد. (همان، ص ۶۸)
۴) در زندگی دورانی است که در آن باید جرأت بیانصاف بودن داشت؛ جرأت آن داشت که همهی تحسین و احترامی را که به شخص تلقین کرده و آموختهاند، به دور انداخت و همه چیز را از دروغ و حقیقت انکار کرد، مگر آنچه را که شخص خود به حقیقت آن پی برده باشد. کودک، در سراسر تربیت خویش و بر اثر همهی آن چیزها که در پیرامون خود میبیند و میشنود، چنان تودهی انبوهی از دروغ و حماقت را همراه با حقایق اساسی زندگی فرومیدهد که نخستین وظیفهی هر نوجوانی که میخواهد انسان سالمی باشد، آن است که همه را بالا بیاورد. (همان، ص ۲۹)
۵) تا کسی پیه مسخره بودن را به تن نمالد، نمیتواند هیچ چیز با عظمتی بیافریند. برای فرورفتن در کنهِ هر چیزی، باید به جنگ پروا و ادب و حیا و دروغهای اجتماعی که قلب انسان در زیر آنها خفه میشود، رفت. شخص اگر بخواهد کسی را از خود نرماند، باید همهی عمر به همین خشنود باشد که به مردمی تنکمایه فقط آن حقیقت مبتذلی را که قادر به جذب آن هستند، بدهد باید همچنان بیرون دروازهی زندگی بماند. انسان تنها هنگامی بزرگ میشود که این پرواها را زیر پا بگذارد. (همان، ص ۴۰)
پیش او دو «اَنَا» نمیگنجد؛ تو اَنَا میگویی و او اَنَا.
یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دوی نمانَد.
اما آنکه او بمیرد، امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن؛ که وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ.
او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دوی برخاستی.
اکنون چون مردنِ او ممکن نیست، تو بمیر، تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد.
(فیه ما فیه، صص ۲۵-۲۴)
توضیحات
ــ أنا: من
ــ دوی: دوگانگی و تفرقه
ــ وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ: و او زندهای است که نمیمیرد.
ــ برخاستن: از بین رفتن
پیامهای عارفانه از ابوالحسن خرقانی (۴)
ــ بعد از ایمان، هیچ چیز نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست. (ص ۷۰۲)
ــ تحیُّر همچون مرغی است که از آشیانۀ خود، به طلبِ چینه، بیرون آید. چینه نیابد و دیگر باره راهِ آشیانۀ خود را نداند. (ص ۷۰۳)
ــ نماز و روزه بزرگ است، ولی کِبْر و حسد و حرص را از دل بیرون کردن نیکوتر است. (ص ۷۰۳)
ــ تلاش مردان چهل سال است: ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود، و ده سال تا دست راست شود، و ده سال تا چشم راست شود، و ده سال تا دل راست شود. پس هرکه چهل سال چنین قدم زند و به دعوی راست آید، امیدِ آن است که بانگی از حلقش برآید که در آن هوای نفْس نباشد. (ص ۷۰۴)
ــ هرکه خوشیِ سخنِ خدا را نچشد و از این جهان برود، او را چیزی نرسیده باشد. (ص ۷۰۴)
ــ این راه راهِ بیباکان است و راهِ دیوانگان و مستان. با خدا مستی و دیوانگی و بیباکی سود دارد. (ص ۷۰۴)
ــ آن کس که تشنۀ خدا باشد، اگر هرچه خدا آفریده است، به وی دهی، سیر نشود. (ص ۷۰۵)
ــ مردمان سه گروهاند: یکی ناآزرده با تو آزار دارد، و یکی بیازاری، بیازارد و یکی که بیازاری و نیازارد. (ص ۷۰۵)
ــ ای بسا کسان که بر پشتِ زمین میروند و ایشان مردهاند و ای بسا کسان که در شکمِ خاک خفتهاند و ایشان زندهاند. (ص ۷۰۶)
ــ هرچه در هفت آسمان و زمین هست، در تنِ توست. کسی میباید که ببیند. (ص ۷۰۶)
ــ هرکسی ماهی در دریا گیرد. این جوانمردان ماهی بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند، این طایفه کشت بر دریا کنند. (ص ۷۰۷)
ــ کسانی را دیدم که به تفسیرِ قرآن مشغول بودند. جوانمردان به تفسیر خویش مشغولاند. (ص ۷۰۹)
ــ درختِ اندوه بکار! باشد که به بار آید و تو بنشینی و بگریی، تا عاقبت بدان سعادت رسی که از تو پرسند: «چرا میگریی»؟ (ص ۷۰۹)
ــ نهایتِ محبت آن است که اگر خدا هر نیکویی که با همۀ بندگان کرده است، با تو بکند، بدان نیارامی و اگر به عدد دریاها شراب به حلقِ تو فروریزد، سیر نشوی و بگویی: «آیا زیادت هست»؟ (ص ۷۱۰)
ــ جوانمرد آن است که اگر خداوند هزار کرامت با برادرِ او کند و با او یک کرامت کرده باشد، آن یکی را نیز ببرد و بر سرِ آن نهد تا آن نیز آن برادر را بُوَد. (ص ۷۱۰)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از ابوالحسن خرقانی (۳)
ــ چون به جان مینگرم، جانم درد میکند، و چون به دل مینگرم، دلم درد میکند و چون به فعل مینگرم، قیامتم درد میکند، و چون به وقت مینگرم، «تو»ام درد میکنی. (ص ۶۸۷)
ــ الهی! اگر اندامم درد کند، شفا تو دهی. چون «تو»ام درد کنی، چه کسی مرا شفا میدهد؟ (ص ۶۸۹)
ــ در همه کارها پیش طلب بُوَد، پس یافت، جز در این حدیث که پیش یافت بُوَد، پس طلب. (ص ۶۸۹)
ــ جان چون مرغی است که پری به مشرق دارد و پری به مغرب و پای به خاک و سر بدانجا که نشان نتوان کرد. (ص ۶۹۱)
ــ دوست چون با دوست حاضر آید، همه دوست را بیند، خویشتن را نبیند. (ص ۶۹۲)
ــ همنشینی با خدا کنید نه با خَلق؛ که دیدنی خداست، و دوستداشتنی خداست و آن کس که به وی نازید، خداست و گفتنی خداست و شنودنی خداست. (ص ۶۹۳)
ــ اگر خدا را به خِرَد شناسی، علمی با تو بُوَد و اگر به ایمان شناسی، راحتیی با تو بُوَد، و اگر به معرفت شناسی، دردی با تو بُوَد. (ص ۶۹۴)
ــ یک ذرّه عشق از عاَلمِ غیب بیامد و همۀ سینههای عاشقان را ببویید. هیچکس را محرم نیافت، هم به عالَمِ غیب بازگشت. (ص ۶۹۷)
ــ خدا را آنجا دیدم که خویش را ندیدم. (ص ۶۹۸)
ــ بر همه چیزی کتابت بُوَد، مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا، از خونِ خویش بر آب کتابت کن، تا آنکه از پیِ تو درآید، داند که عاشقان و مستان و سوختگان از اینجا گذشتهاند. (ص ۷۰۰)
ــ عمل مانند شیر است؛ چون پای به گردنش کنی، روباه شود. (ص ۷۰۱)
ــ هرکه در زمین سفر کند، پایش را آبله افتد، و هرکه سفرِ آسمان کند، دلش را آبله پدید آید، و من سفرِ آسمان کردم، تا بر دلم آبله افتاد. (صص ۷۰۲-۷۰۱)
ــ کسی که روز به شب آورد و مؤمنی را نیازرده باشد تا شب، با پیغامبر زندگانی کرده است و اگر مؤمنی را بیازارد، آن روز خدا طاعتش را نپذیرد. (ص ۷۰۲)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از ابوالحسن خرقانی (۲)
ــ دوش جوانمردی گفت: «آه» و آسمان و زمین بسوخت. (ص ۶۸۱)
ــ در معدۀ من چیزی پدید آمد، بویاتر از مُشک، خوشتر از شهد، سر به حلقِ من بُرد، از حق ندا آمد: ما تو را از معدۀ تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. (ص ۶۸۲)
ــ خداوند بندگیِ من بر من ظاهر کرد، اول و آخرِ خویش را قیامت دیدم، هرچه به اول به من بداد، به آخر همان بداد و مرا از موی سر تا به ناخنِ پا پلِ صراط گردانید. (ص ۶۸۲)
ــ هرگاه که از خویشتن گذشتی، پلِ صراط را پشت سر گذاشتی. (ص ۶۸۲)
ــ کلۀ سرم عرش است و پایها زمین و هر دو دست مشرق و مغرب. (ص ۶۸۳)
ــ هرکه نزد خدا مرد است، نزد خَلق کودک است و هرکه نزد خَلق مرد است، آنجا نامرد است. (ص ۶۸۳)
ــ عافیت را در تنهایی یافتم و سلامت را در خاموشی. (ص ۶۸۳)
ــ عالِم بامداد برخیزد طلبِ زیادتیِ علم کند، زاهد طلبِ زیادتیِ زهد کند و من در بندِ آنم که شادیی به دلِ برادری برسانم. (ص ۶۸۳)
ــ با خلقِ خدا صلحی کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفْس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم. (ص ۶۸۴)
ــ این جهان را به جهانیان واگذاشتم و آن جهان را به بهشتیان، و قدم بر جایی نهادم که آفریده را در آنجا راه نیست. (ص ۶۸۴)
ــ عشق عشق نیست مگر اینکه عاشق هرگاه که معشوق خود را میبیند، شرم داشته باشد که بگوید: «من تو را دوست دارم». (ص ۶۸۵)
ــ به پشت خوابیده بودم، از گوشۀ عرش چیزی قطرهقطره میچکید به دهانم و در باطنم شیرینی پدید میآمد. (ص ۶۸۵)
ــ بعضی از مردمان میگویند: «خدا و نان»، و بعضی دیگر میگویند: «نان و خدا» و من میگویم: «خدا بی نان، خدا بی آب، خدا بی همه چیز». (ص ۶۸۷)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از ابوالحسن خرقانی (۱)
ــ بیا هر دو دستِ لطف حق را بگیریم و بالای هر دو عالَم بجهیم که نه به بهشت التفات کنیم و نه به دوزخ. (صص ۶۳-۶۶۲)
ــ اگر مردمان را به خدا دعوت میکنی و چون کسی دیگر آنها را به حق دعوت میکند، تو را خوش نمیآید، بدان که تو مردمان را به سوی خویشتن دعوت میکردهای. (ص ۶۶۸)
ــ من را چون پارهای خاک جمع کردند، پس بادی شدید درآمد و هفت آسمان و زمین را از من پُر کرد و من خود ناپدید بودم. (ص ۶۷۳)
ــ دراز سفرا که ماییم و کوتاه سفرا که ماییم! چند همیگردیم از پسِ خویش؟ (ص ۶۷۳)
ــ کار خویش را به اخلاص ندیدم تا آفریدۀ تنهاییِ خویشتن را ندیدم. (ص ۶۷۴)
ــ عرش خدا بر پشتِ ما ایستاده است. ای جوانمردان! نیرو کنید و مردآسا باشید؛ که بار گران است. (ص ۶۷۴)
ــ در سرای دنیا زیرِ خاربُنی، با خداوند زندگانی کردن، از آن دوستتر دارم که در بهشت، زیرِ درختِ طوبی، از او بیخبر باشم. (صص ۷۵-۶۷۴)
ــ چشندهام و خود ناپدید، شنوندهام و خود ناپدید، و گویندهام و خود ناپدید. (ص ۶۷۵)
ــ اگر از ترکستان تا به درِ شام، کسی را خاری در انگشت شود، آن از آنِ من است، و همچنین اگر از ترک تا شام، کسی را قدم در سنگ آید، زیانِ آن مراست و اگر اندوهی در دلی است، آن دل از آنِ من است. (صص ۷۶-۶۷۵)
ــ در اندرونِ پوستِ من دریایی است که هرگاه بادی برآید، از این دریا ابر و باران سر برکند و از خای تا به افلاک، باران ببارد. (ص ۶۷۶)
ــ باید که زندگانی چنان کنید که جانِ شما بیامده باشد و در میانِ لب و دندان ایستاده؛ که چهل سال است تا جانِ من میان لب و دندان ایستاده است. (ص ۶۷۶)
ــ مرا زیر و زبر نیست، پیش و پس نیست، راست و چپ نیست. (ص ۶۷۷)
ــ در رَحِمِ مادر بسوختم. چون به زمین آمدم، بگداختم، و چون به حد بلوغ رسیدم، پیر گشتم. (ص ۶۷۷)
ــ بر خَلقِ او کسی مُشفقتر از خود ندیدم، تا آنجاکه گفتم: کاشکی بَدَلِ همۀ خلق من میمردم، تا خلق را مرگ نبایستی دید. کاشکی حسابِ همۀ خلق با من میکرد تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، و کاشکی عقوبتِ همۀ خلق با من میکرد تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. (ص ۶۷۸)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از عارفان تذکره الاولیاء
ــ پیران آینۀ تو هستند؛ چنان بینی ایشان را که تویی. (ابوالعباسِ قصّابِ آملی، ص ۶۴۲)
ــ هرگز کسی مرا ندیده است و هرکه مرا بیند، از من صفتِ خویش کند. (ابوالعباسِ قصّابِ آملی، ص ۶۴۴)
ــ بر لبِ دریای غیب ایستاده بودم، بیلی در دست. یک بیل فروبردم، از عرش تا ثری بدان یک بیل برآوردم، چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجۀ زهد است. (ابوالعباسِ قصّابِ آملی، ص ۶۴۴)
ــ با هرکسی کار به قدرِ وُسعِ او توان کرد. (ابوعلی دقّاق، ص ۶۵۲)
ــ نگر تا از بهرِ او با هیچ آفریده خصومت نکنی؛ که در آن صورت ادعا کردهای که تو از آنِ تویی، حال آنکه تو از آنِ خود نیستی؛ تو را خداوندی است. کارِ خویش بدو بازگذار، تا او، خود، خصمیِ ملکِ خویش کند. (ابوعلی دقّاق، ص ۶۵۳)
ــ هرکه جانِ خود را جاروبِ درِ خانه معشوق نمیکند، او عاشق نیست. (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۳)
ــ هرکه ترکِ حرام کند، از دوزخ نجات یابد، و هرکه ترکِ شبهت کند، به بهشت رسد، و هرکه ترکِ زیادت کند، به خدا رسد. (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۴)
ــ سخاوت دارای سه مرتبه است: سخاوت و جود و ایثار؛ هرکه حق را بر نَفْسِ خود برگزیند، صاحبِ سخاوت است، و هرکه حق را بر دلِ خود برگزیند، صاحبِ جود است، و هرکه حق را بر جانِ خود برگزیند، صاحبِ ایثار است. (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۵)
ــ همنشینی با اژدها آسانتر است از همنشینی با درویشی که بخیل است. (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۵)
ــ عالِم را روا نیست که خبر دهد، مگر از آنچه که خوانده است و عارف را روا نیست که خبر دهد، مگر از آنچه که یافته است. (ابوعلیِ دقّاق، صص ۵۷-۶۵۶)
ــ از آب و گِل چه آید جز خطا؟ و از خدا چه آید جز عطا؟ (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۷)
ــ عارف همچون کسی است که بر شیر نشیند؛ همه از او میترسند و او، خود، از همه بیشتر میترسد. (ابوعلیِ دقّاق، ص ۶۵۸)
ــ بارخداوندا! ما نامۀ خویش به گناه سیاه کردیم و تو موی ما را به روزگار سپید کردی. ای خالقِ سیاه و سپید! فضل کن و سیاهکردۀ ما را به سپیدکردۀ خویش ببخش! (ابوعلیِ دقّاق، صص ۵۹-۶۵۸)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از شبلی
ــ عمری است که میخواهم با خداوندِ خویش خلوتی داشته باشم که «من» در آن میانه نباشم. (ص ۶۱۹)
ــ تکیهگاهِ من «ناتوانیِ من» است و عصاکشِ من «نیازِ من» است. (ص ۶۱۹)
ــ مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگری سختتر: مصیبتِ نخست آن است که حق از دلم برفت، سختتر آن که باطل به جای حق نشست، و سختتر از همه آن که مرا دردِ این نگرفته است که درمانِ آن بکنم و چنین آسوده خاطر نباشم. (صص ۶۲۰-۶۱۹)
ــ بارخدایا! دنیا و آخرت را به من بده، تا از دنیا لقمهای سازم و در دهانِ سگی افکنم، و از آخرت لقمهای سازم و در دهان جهودی اندازم؛ چراکه هر دو حجاباند از مقصود. (ص ۶۲۰)
ــ دل از هزار دنیا و هزار آخرت بهتر است؛ زیراکه دنیا سرای محنت است و آخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت. (ص ۶۲۰)
ــ فاسقِ مُوَحِّد بهتر است از راهبِ زاهد. (ص ۶۲۲)
ــ دوزخی آن است که نمیتواند گردهای نان، برای خدا، به درویشی بدهد و برای هوای نَفْس صد دینار در یک مهمانی خرج میکند و نشانِ بهشتی بر خلافِ این است. (ص ۶۲۵)
ــ تصوّف ضبط حواس است و مراعاتِ اَنفاس. (ص ۶۳۱)
ــ صوفیِ حقیقی آن است که همۀ مردمان را عیال خود بیند. (ص ۶۳۱)
ــ چون حق خواهد که بلا را عذاب کند، آن را در دلِ عارف اندازد. (ص ۶۳۲)
ــ عارف به چشم میگرید، به لب میخندد، به دل میسوزد، به سر میبازد، و نامِ دوست میگوید و بر درِ او میگردد. (ص ۶۳۲)
ــ «عبارت» زبانِ علم است و «اشارت» زبانِ معرفت. (ص ۶۳۲)
ــ شریعت آن است که او را پرستی، طریقت آن است که او را طلبی، و حقیقت آن است که او را بینی. (ص ۶۳۳)
ــ برترین ذکر فراموشیِ ذاکر است در مشاهدۀ مذکور. (ص ۶۳۳)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای زیبا از عارفان تذکره الاولیاء
ــ دندانم فرسوده شد از نعمتِ حق خوردن، و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن. (ابوالحسن پوشنگی، ص ۵۲۲)
ــ تصوّف کوتاهیِ اَمَل است و مُداومت بر عمل. (ابوالحسن پوشنگی، ص ۵۲۲)
ــ نَفْس که به فضای توحید رسد، هزار بار خبیثتر و مکّارتر از آن بُوَد که در اول؛ ازآنکه در اول بسته بود و اینجا گشاده و منبسط است، و در اول از ضیقِ بشریت آلتِ خویش ساخته بود، اینجا از وسعتِ توحید آلتِ خود سازد؛ پس از نَفْس ایمن مباش و گوش دار تا بر نَفْس ظفر یابی؛ که شیطان در درون تو نشسته است. (حکیم ترمذی، ص ۵۲۹)
ــ تقوا آن است که در قیامت هیچکس دامن تو را نگیرد و جوانمردی آن است که تو دامن هیچکس را نگیری. (حکیم ترمذی، ص ۵۳۲)
ــ عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است. (حکیم ترمذی، ص ۵۳۲)
ــ آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است. (حکیم ترمذی، ص ۵۳۲)
ــ هر که در طریقت افتاد، او را با اهلِ معصیت هیچ انکار نماند. (حکیم ترمذی، ص ۵۳۲)
ــ هر که از چیزی بترسد، از او گریزد و هرکه از خدا بترسد، در او گریزد. (حکیم ترمذی، ص ۵۳۲)
ــ هر چه عبارت کنی به زبانِ خویش، باید که از حال خود عبارت کرده باشی و نباشی حکایتکننده از غیری. (عبدالله منازل، ص ۵۴۰)
ــ آدمی عاشق است بر شقاوت خویش؛ همه آن خواهد که سببِ بدبختیِ او بُوَد. (عبدالله منازل، ص ۵۴۱)
ــ شما عاشقِ شدهاید بر خویش، و بر کسی نیز که بر شما عاشق شده است. (عبدالله منازل، ص ۵۴۱)
ــ هر که سایه از نفسِ خود برگیرد، عیشِ خلایق در سایۀ او بُوَد. (عبدالله منازل، ص ۵۴۲)
ــ عارف آن است که از هیچ چیز عَجَبش نیاید. (عبدالله منازل، ص ۵۴۲)
ــ هر که پندارد که نزدیکتر است، او به حقیقت دورتر است. (علیِ سهلِ اصفهانی، ص ۵۴۳)
ــ از وقتِ آدم تا قیامِ ساعت، آدمیان از دل گفتند و میگویند و من کسی میخواهم که به من بگوید که دل چیست، یا چگونه است؟ و نمییابم. (علیِ سهلِ اصفهانی، ص ۵۴۴)
ــ تا تو از شکمِ مادر بیرون آمدهای، در خراب کردنِ عمرِ خودی. (احمدِ مسروق، ص ۵۵۵)
ــ هر که دنیا را ترک کند برای دنیا، آن علامتِ دوستیِ دنیا بُوَد. (ابوعبدالله تروغبدی، ص ۵۵۸)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای زیبا از عارفان تذکره الاولیاء
ــ خدای را مرداناند که همه زنده بدو هستند و پاینده به مشاهدۀ او؛ اگر یک لحظه از مشاهدۀ حق بازمانند، جان از ایشان برآید؛ بدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند. (ابوالحسین نوری، ص ۴۶۷)
ــ تصوّف آزادی است و جوانمردی و ترکِ تکلّف و سخاوت. (ابوالحسین نوری، ص ۴۷۴)
ــ علامتِ سعادت آن است که مُطیع باشی و میترسی که مبادا مردود گردی، و علامتِ شقاوت آن است
که معصیت میکنی و امید داری که مقبول باشی. (ابوعثمان حیری، ص ۴۸۱)
ــ آدمیان بر اخلاق خویشاند، تا مادام که خلاف هوای ایشان کرده نیاید و چون خلاف هوای ایشان کنند، جملۀ خداوندانِ اخلاقِ کریم خداوندانِ اخلاقِ لئیماند. (ابوعثمان حیری، ص ۴۸۲)
ــ اگر کسی بیست سال در شیوۀ نفاق قدم زند و در این مدّت برای نفع برادری یک قدم بردارد، فاضلتر از آن که شست سال عبادت به اخلاص کند از برای نجاتِ نفسِ خود. (ابن عطا، ص ۴۹۱)
ــ همّتِ هر یکی از خلق به حدِ خویش است؛ بسته آناند که در آناند. (ابن عطا، ص ۴۹۲)
ــ به ظاهر با خَلْق باش و به باطن با حق. (ابن عطا، ص ۴۹۵)
ــ بلندی نیافت آن که یافت، الّا به خوی خوش. (ابن عطا، ص ۴۹۶)
ــ غایت تواضع آن است که از خانه بیرون آیی و هر که را ببینی، چنان دانی که بهتر از توست. (یوسف ابن اسباط، ص ۵۰۳)
ــ هر که را سیری به طعام بُوَد، همیشه گرسنه بُوَد. (ابویعقوب نهرجوری، ص ۵۰۷)
ــ هر که را توانگری به مال بُوَد، همیشه درویش بُوَد. (ابویعقوب نهرجوری، ص ۵۰۷)
ــ تصوّف آن است که هیچ چیز مِلکِ تو نباشد و تو مِلکِ هیچ چیز نباشی. (سمنون محب، ص ۵۱۴)
ــ سیزده حج به توکّل کردم. چون نگه کردم، همه بر هوای نَفْس بود؛ ازآنکه مادرم گفت: «سبوی آب آر»،
بر من گران بود. دانستم که آن حج بر شَرَهِ نَفْس بود. (ابومحمد مرتعش، ص ۵۱۵)
ــ کسی که خدا او را توفیق دهد که مخالفتِ هوا کند، او بزرگتر از آن بُوَد که در آب و در هوا برود. (ابومحمد مرتعش، ص ۵۱۶)
ــ عجب دارم از آن که به هوای خود به خانه خدا رود و زیارت کند، چرا قدمی بر هوای خود ننهد تا به خدا رسد؟ (محمد ابن فضل، ص ۵۱۹)
ــ اسلام به چهار چیز از شخص مُفارقت کند: یکی آن که عمل نکند بدانچه داند، دوم آن که عمل کند بدانچه نداند، سوم آن که نجویَد آنچه نداند، چهارم آن که مردمان را منع کند از آموختن. (محمد ابن فضل، ص ۵۱۹)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از جنید بغدادی
ــ شکر آن است که با نعمتی که خدا به تو داده است، در وی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایۀ معصیت نسازی. (ص ۴۱۸)
ــ ده سال بر درِ دل نشستم و به پاسبانی، دل را نگه داشتم و تا ده سال، دلِ من مرا نگه میداشت. اکنون بیست سال است که نه من از دل خبر دارم و نه دل از من خبر دارد. (ص ۴۲۱)
ــ خدا سی سال، به زبان جنید، سخن گفت با خَلْق و جنید در میان نه و خَلْق را خبر نه. (ص ۴۲۱)
ــ این سینۀ تو حَرَمِ خاصِ خداست. تا توانی هیچ نامحرم را در حَرَمِ خاص راه مده! (ص ۴۳۶)
ــ خنک کسی که در همۀ عمر، یک ساعت او را حضور بوده است. (صص ۳۷-۴۳۶)
ــ مردانی بودند که به یقین، بر آب میرفتند و آن مردان که از تشنگی میمردند، یقینِ ایشان فاضلتر بود. (ص ۴۳۸)
ــ به رعایتِ حقوق نتوان رسید، مگر به حراستِ قلوب. (ص ۴۳۸)
ــ اگر جملۀ دنیا یک کس را بُوَد، زیانش ندارد و اگر سِرّش شَرَهِ یک خرما کند، زیانش دارد. (ص ۴۳۸)
ــ هر چشمی که به عبرتِ حق تعالی مشغول نَبُوَد، نابینا بِه، و هر زبانی که به ذکرِ او مُستغرق نیست، گنگ بِه، و هر گوش که به حق شنیدن مترصّد نیست، کر بِه، و هر تنی که به خدمتِ خدای عزّ و جل در کار نَبُود، مُرده بِه. (ص ۴۳۹)
ــ زمین درخشان است از عبادتکنندگان، چنانکه آسمان درخشان است به ستارگان. (ص ۴۳۹)
ــ بلا چراغِ عارفان است و بیدارکنندۀ مُریدان و هلاککنندۀ غافلان. (ص ۴۴۰)
ــ خدای هرگز صاحبِ همّت را عقوبت نکند، اگرچه معصیت رود بر وی. (ص ۴۴۰)
ــ صوفی چون زمین بُوَد که همه پلیدی در وی افکنند و همه نیکویی از وی بیرون آرند. (صص ۴۱-۴۴۰)
ــ «علم» آن است که قدرِ خویش بدانی. (ص ۴۴۲)
ــ محبت درست نشود، مگر در میان دو تن که یک دیگری را گوید: «ای من»! (ص ۴۴۳)
ــ هیچ چیز بر اولیا سختتر از نگاهداشتِ انفاس در اوقات نیست. (ص ۴۴۴)
ــ حقیقتِ صدق آن است که راست گویی در مهمترین کاری که از او نجات نیابی مگر به دروغ. (ص ۴۴۴)
ــ صادق روزی چهل بار از حالی به حالی بگردد و منافق چهل سال بر یک حالت بماند. (ص ۴۴۴)
ــ صحبت با فاسقانِ نیکوخوی دوستتر دارم از آنکه با زاهدانِ بدخوی. (ص ۴۴۵)
ــ حقیقتِ ذکر فانی شدنِ ذاکر است در مذکور و فانی شدنِ ذکر در مشاهده مذکور. (ص ۴۴۵)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای زیبا از عارفان تذکره الاولیاء
ــ نشانۀ «خوشخویی» رنج خود از خَلق برداشتن است و رنجِ خَلْق کشیدن. (شاه شجاع کرمانی، ص ۳۸۰)
ــ مرغی را که بر سیخ زده باشند و به آتش میگردانند، حاجت نَبُوَد از او پرسیدن که: چونی؟ (شاه شجاع کرمانی، ص ۳۸۱)
ــ خدای تو را طعمِ نَفْسِ تو مچشاناد؛ که اگر این طعم بچشانَد، پس از آن هیچ نبینی. (یوسف بن الحسین، ص ۳۸۷)
ــ کمیابترین چیز، در دنیا، «اخلاص» است؛ هرچند میکوشم تا ریا را از دلِ خود بیرون کنم، به رنگی دیگر از دل من میرویَد. (یوسف بن الحسین، ص ۳۸۸)
ــ اگر خدای را به جملۀ معاصی بینم، دوستتر از آن دارم که با ذرّهای «تصنّع» بینم. (یوسف بن الحسین، ص ۳۸۸)
ــ شفقتِ من بر خَلق تا بدآن حد است که اگر حق تعالی مرا به عوضِ همۀ عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند، روا دارم. (ابوعثمان حیری، ص ۳۹۳)
ــ «جوانمردی» آن است که انصاف بدهی و انصاف نطلبی. (ابوحفص حداد نیشابوری، ص ۳۹۴)
ــ هرکه بدهد و بستاند، او مردی است، و هرکه بدهد و نستاند، او نیممردی است، و هرکه ندهد و نستاند، او مگسی است نه کسی و در او هیچ خیر نیست. (ابوحفص حداد نیشابوری، ص ۳۹۸)
ــ هرگاه مستی را بینی که میافتد و میخیزد، نگر تا وی را ملامت نکنی؛ که مبادا که به همان مبتلا گردی. (حمدونِ قصّار، ص ۴۰۳)
ــ بنده آن است که حق را پرستد و دوست ندارد که او را پرستند. (حمدونِ قصّار، ص ۴۰۴)
ــ «حکمت» سخن گوید در دلِ عارفان به زبانِ تصدیق، در دلِ زاهدان به زبانِ تفضیل، در دلِ عابدان به زبانِ توفیق، در دلِ مریدان به زبانِ تفکّر و در دلِ عالمان به زبانِ تذکّر. (منصور عمار، ص ۴۰۷)
ــ زیانبارترین معاصی آن بُوَد که طاعت کنی به جهل؛ که ضرر آن بر تو بیش از آن بُوَد که معصیت کنی بر جهل. (احمدِ انطاکی، ص ۴۱۲)
ــ شهوات از دل بیرون نروند، مگر از خوفی بیقرارکننده، یا شوقی بیآرامکننده. (عبدالله خُبَیق، ص ۴۱۴)
ــ دل را بستۀ طمع مدار، تا از کُل آزاد شوی. (عبدالله خُبَیق، ص ۴۱۵)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از یحیی بن معاذ
ـ اگر فرشتۀ مرگ نبود، این دنیا ذرّهای نمیارزید. (ص ۳۶۴)
ــ اگر دوزخ را به من ببخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم؛ از بهر آنکه عشق، خود، او را صد بار سوخته است. (ص ۳۶۴)
ــ هرکه شاد شود به خدمتِ خدا، جملۀ اشیا به خدمتِ او شاد شوند. (ص ۳۶۴)
ــ هرکه را چشم روشن شود به خدا، چشمِ جملۀ اشیا به نظر کردن در او روشن شود. (ص ۳۶۴)
ــ خدای از آن کریمتر است که عارفان را به طعامِ بهشت دعوت کند؛ که ایشان را همّتی است که جز به دیدار خدای سر فرونیارد. (ص ۳۶۴)
ــ از عملِ نیکو گمانِ نیکو خیزد و از عملِ بد گمانِ بد. (ص ۳۶۵)
ــ عبرت به خروار است و کسی باید که عبرت بگیرد به مثقال. (ص ۳۶۵)
ــ «تنهایی» آرزوی صدّیقان است و انس گرفتن با خَلْق وحشتِ ایشان است. (ص ۳۶۵)
ــ سه خصلت از صفت اولیاست: اعتماد کردن بر خدا در همۀ چیزها، و بینیاز بودن بدو از همۀ چیزها، و رجوع کردن بدو در همۀ چیزها. (ص ۳۶۵)
ــ اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی، سزاوار بودی اهلِ آخرت را که هیچشان آرزو نیامدی و نخریدندی جز مرگ. (ص ۳۶۵)
ــ جملۀ دنیا، از اول تا آخر، در برابر یک ساعت غم نیرزد؛ پس چگونه بُوَد جملۀ عمر در غم بودن از بهرِ اندک نصیبی از آن؟ (ص ۳۶۷)
ــ نشانِ محبت آن است که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد. (ص ۳۷۲)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از سَری سَقَطی
ــ ساکن شدن در کوه بس کاری نباشد. مرد باید که در میان بازار مشغول تواند بود، چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نشود. (ص ۳۳۱)
ــ خواهم که همۀ اندوههایی که در دلهای مردمان است، در دل من باشد، تا ایشان از اندوه فارغ باشند. (ص ۳۳۱)
ــ هر معصیت که آن به سببِ شهوت بُوَد، امید توان داشت به آمرزشِ آن، و هر معصیت که آن به سببِ کِبْر بُوَد، امید نتوان داشت به آمرزشِ آن. (ص ۳۳۸)
ــ اگر کسی به بستانی پُر درخت برود و بر هر درختی مرغی نشسته باشد و به زبانی فصیح میگوید: «السّلام علیک یا ولی الله»! و آن کس نترسد که آن مکر است و استدراج، بر وی بباید ترسید. (ص ۳۳۸)
ــ ادب ترجمانِ دل است. (ص ۳۳۸)
ــ هرکه عاجز آید از ادبِ نفسِ خویش، از ادبِ غیر عاجز بُوَد هزار بار. (ص ۳۳۸)
ــ زبانِ تو ترجمانِ دلِ توست و روی تو آینۀ دلِ توست؛ بر روی تو پیدا شود آنچه در دل نهان داری. (ص ۳۳۸)
ــ دلها سه قسم است: دلی است مثل کوه که آن را هیچ از جای نتواند جنبانید، و دلی است چون درخت، بیخ او محکم، اما باد او را گهگه میجنبانَد و دلی است چون پَری که تا باد میوزد، به هر سو میگردد. (ص ۳۳۸)
ــ عارف «آفتابصفت» است که بر همۀ عالم بتابد و «زمینشکل» است که بارِ همۀ موجودات بکشد و «آبنهاد» است که زندگانی دلها بدو بُوَد و «آتشرنگ» است که عالم بدو روشن گردد. (ص ۳۳۹)
ــ حُسنِ خُلق آن است که نرنجانی و رنجِ خَلْق بکشی بی کینه و مکافات. (ص ۳۴۰)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای زیبا از تذکره الاولیاء
ــ هرکه قدرِ او به نزدِ خَلْق بزرگتر بُوَد، او باید که خود را در نَفْسِ خویش حقیرتر بیند. (عبدالله مبارک، ص ۲۱۹)
ــ تواضع آن است که در برابر کسی که در دنیا از تو بالاتر است، تکبّر کنی و با آن که فروتر است، تواضع کنی. (عبدالله مبارک، ص ۲۱۹)
ــ تا مرد منافق نباشد، [همۀ] خَلْق از او خشنود نگردند. (سفیان ثوری، ص ۲۲۵)
ــ اگر جایی مرگ دیدید، برای من بخرید. (سفیان ثوری، ص ۲۲۹)
ــ ما چون گوهر یابیم، اگرچه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و پاک کنیم. (شقیق بلخی، ص ۲۳۴)
ــ بر تو باد کار بستنِ علم؛ که هر علمی که آن را کار نبندی، چون جسدی بُوَد بی روح. (ابوحنیفه، صص ۴۷-۲۴۶)
ــ خدای را باش، والّا خود مباش! (ابوحنیفه، ص ۲۷۳)
ــ هر عمل که آن را، در دنیا، به نقد، ثواب نیابی، بدان که آن را، در آخرت، جزایی نخواهی یافت. (ابوسلیمان دارانی، ص ۲۸۱)
ــ اگر معرفت را صورت کنند بر جایی، هیچکس ننگرد در وی، الّا که بمیرد از زیباییِ جمال او و تیره گردد همه روشنی ها در جنبِ نورِ او. (ابوسلیمان دارانی، ص ۲۸۲)
ــ اگر مردم خواهند تا مرا خوار گردانند، چنان که من خود را خوار گردانیدم، نتوانند و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند، چنان که من خود را، نتوانند. (ابوسلیمان دارانی، صص ۸۳-۲۸۲)
ــ طمع ریسمانی است در گردن، و بندی است بر پای؛ بینداز تا برهی. (محمد ابن سمّاک، ص ۲۸۵)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از سهلِ تُستَری
ــ خلق بر سه قسماند: گروهیاند با خود به جنگ برای خدا، و گروهی اند با خلق به جنگ برای خدا، و گروهیاند با حق به جنگ برای خود که چرا قضای تو به رضای ما نیست و چرا مشیتِ تو به مُشاورتِ ما نیست؟! (ص ۳۱۳)
ــ هیچ معصیت عظیمتر از «جهل» نیست. (ص ۳۱۴)
ــ بزرگترین مقامات آن است که خوی بدِ خویش را به خوی نیک بَدَل کنی. (ص ۳۱۵)
ــ میان خدا و بنده هیچ حجابی غلیظتر از حجابِ «دعوی» نیست. (ص ۳۱۵)
ــ حق تعالی هیچ مکانی نیافرید، از عرش تا ثری، از دلِ مؤمن عزیزتر؛ چراکه اگر در عالَم مکانی بودی از دلِ مؤمن عزیزتر، حق تعالی معرفت خود را آنجا نهادی. (ص ۳۱۶)
ــ هرکه به نَفْسِ خویش مالک شد، عزیز شد و بر دیگران نیز مالک گشت. (ص ۳۱۷)
ــ پادشاهِ تنِ خود باش که هرگز هیچ دشمن بر تو پیروز نشود، چون تو بر خود چیره شده باشی. (ص ۳۱۷)
ــ با عارفان همنشینی کن؛ از جهت آن که ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی را به نزدیکِ ایشان تأویلی بُوَد؛ لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند. (ص ۳۲۱)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
سهل تستری
پیامهای عارفانه از بایزید بسطامی (۳)
ــ بهتر از «نیاز» صیدی ندیدم و بهتر از «عجز» چیزی ندیدم. (ص ۲۰۵)
ــ روشن تر از «خاموشی» چراغی ندیدم. (ص ۲۰۵)
ــ سخنی بهتر از «بیسخنی» نشنیدم؛ ساکنِ سرای سکوت شدم. (ص ۲۰۵)
ــ مرغی گشتم، چشمِ او از «یگانگی»، پَرِ او از «همیشگی»، در هوای «چگونگی» پریدم. (ص ۲۰۵)
ــ سی هزار سال در فضای وحدانیتِ او پریدم، سی هزار سالِ دیگر در الوهیت پریدم، و سی هزار سال دیگر در فردانیت. چون نود هزار سال به سر آمد، بایزید را دیدم، و من هرچه دیدم، همه من بودم. (ص ۲۰۶)
ــ بارخدایا! تا کی میانِ من و تو، منی و تویی بُوَد؟ منی از میان بردار، تا منی من به تو باشد، تا من هیچ نباشم. (ص ۲۰۷)
ــ اگر من صدبار بگویم: «خداوندم اوست»، تا او مرا بندۀ خود نداند، فایده ندارد. (ص ۲۰۹)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از بایزید بسطامی (۲)
ــ علامتِ آن که کسی حق را دوست دارد، آن است که سه خصلت بدو دهند: سخاوتی چون سخاوت دریا، شفقتی چون شفقتِ آفتاب و تواضعی چون تواضعِ زمین. (ص ۱۹۳)
ــ صحبتِ نیکان بهتر از کارِ نیک، و صحبتِ بدان بدتر از کارِ بد. (ص ۱۹۴)
ــ به حق نرسید، آن که رسید، مگر به حفظِ حرمت، و از راه نیفتاد، آن که افتاد، مگر از ترکِ حرمت. (ص ۱۹۶)
ــ یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که مینمایی. (ص ۱۹۶)
ــ هرکه را ثوابِ خدای به فردا افتد، خود، امروز عبادت نکرده است؛ که ثوابِ هر نَفَسی از مجاهدات در حال حاضر است. (ص ۱۹۶)
ــ قبضِ دلها در بسطِ نفوس است و بسطِ دلها در قبضِ نفوس است. (ص ۱۹۶)
ــ نزدیکترینِ خلایق به حق آن است که بارِ خَلْق بیش کشد و خوی خوش دارد. (ص ۱۹۷)
ــ اسبابِ دنیا را جمع کردم و به زنجیرِ قناعت بستم و در منجنیقِ صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم. (ص ۱۹۹)
ــ دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم و پیش حضرت ایستادم و گفتم: بارخدایا! جز تو کسی را ندارم و چون تو دارم، همه دارم. (ص ۲۰۰)
ــ ای بسا کس که به ما نزدیک است و از ما دور، و بسا کس که از ما دور است و به ما نزدیک. (ص ۲۰۲)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
پیامهای عارفانه از بایزید بسطامی (۱)
ــ اگر صَفوَتِ آدم، و قُدسِ جبرئیل، و خُلَّتِ ابراهیم، و شوقِ موسی، و طهارتِ عیسی، و محبتِ محمّد به تو دهند، زینهار که راضی نشوی و ماورای آن طلبی؛ که ماورای این کارهاست. (ص ۱۷۰)
ــ صاحبِ همّت باش و سر به هیچ فرومیار؛ که به هرچه فروآیی، بدان محجوب گردی. (ص ۱۷۰)
ــ کسی که به نفسِ خویش محجوب است، اگر سیصد سال به روزه باشد و نماز کند، یک ذرّه بوی حقیقت نیابد. (ص ۱۷۳)
ــ به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده. چنانکه پای به برف فروشود، به عشق فرومیشد. (ص ۱۸۳)
ــ حق تعالی مرا در دو هزار مقام، در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. به آخر مرا گفت: «ای بایزید! چه میخواهی»؟ گفتم: «آنکه هیچ نخواهم». (ص ۱۸۷)
ــ سی سال بود تا من میگفتم: «چنین کن و چنین ده»! چون به قدمِ اولِ معرفت رسیدم، گفتم: «الهی! تو مرا باش و هرچه خواهی کن»! (ص ۱۸۸)
ــ اگر هشت بهشت را در کلبۀ ما بگشایند و ولایت هر دو سرای را به ما دهند، هنوز بدان یک آه که در سحرگاه، بر یادِ شوق او، از جانِ ما برآید، ندهیم. بلکه یک نفس که به دردِ او برآریم، با مُلْکِ هژده هزار عالَم برابر نکنیم. (ص ۱۸۹)
ــ چهل سال روی به خَلْق آوردم و ایشان را به حق خواندم و کس اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم و به حضرت رفتم، همه را پیش از خود آنجا دیدم. (ص ۱۸۹)
ــ از بایزیدی بیرون آمدم، چون مار از پوست؛ پس نگه کردم، عاشق و معشوق را یکی دیدم که در عالَمِ توحید، همه یکی توان دید. (ص ۱۸۹)
ــ مدتی گردِ خانه [کعبه] طواف میکردم، چون به حق رسیدم، خانه را دیدم که گِرْدِ من طواف میکرد. (ص ۱۹۰)
ــ توبه از معصیت یکی است، و از طاعت هزار. (ص ۱۹۰)
ــ یک ذرّه حلاوتِ او، در دلی، بهتر از هزار قصر، در فردوسِ اعلی. (ص ۱۹۱)
ــ هرکه بی همه باشد، با همه باشد. (ص ۱۹۲)
ــ این قصه را اَلم باید؛ که از قلم هیچ نیاید. (ص ۱۹۲)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
چند پیام زیبا از ذوالنّون مصری
ــ دوست ندارد خدا را، هرکه خود را مشهور کند به دوستیِ او. (ص ۱۴۶)
ــ حق تعالی عزیز نکند بندهای را به عِزّی عزیزتر از آن که به وی نماید خواریِ نَفْسِ او را. (ص ۱۴۹)
ــ بدان که خوفِ آتش، در جنبِ خوفِ فراق، به منزلتِ یک قطرۀ آب است که در دریای اعظم اندازند. (ص ۱۵۰)
ــ عارف هر ساعتی فروتنتر بُوَد؛ زیراکه هر ساعتی نزدیکتر بُوَد. (ص ۱۵۰)
ــ آن که عارفتر است به خدا، تحیّرِ او به خدا سختتر است و بیشتر؛ از جهتِ آن که هرکه به آفتاب نزدیکتر بُوَد، به آفتاب متحیّرتر بُوَد، تا به جایی رسد که او، او نَبُوَد. (ص ۱۵۱)
ــ بندگی آن است که بنده او باشی، در همه حال، چنان که او خداوندِ توست، در همه حال. (ص ۱۵۲)
ــ توبۀ عوام از گناه است و توبۀ خواص از غفلت. (ص ۱۵۲)
ــ ذکرِ خدا غذای جانِ من است، و ثنای او شرابِ جانِ من، و حیا از او لباسِ جانِ من. (صص ۵۳- ۱۵۲)
ــ صدق شمشیر خدای است. هرگز این شمشیر بر هیچ چیز گذر نکرد، مگر این که آن را پاره گردانید. (ص ۱۵۳)
ــ توکّل از طاعتِ خدایانِ بسیار بیرون آمدن است و به طاعتِ یک خدا مشغول شدن و از سببها بُریدن. (ص ۱۵۳)
ــ هرکه دلالت نکند ظاهر او بر باطنِ او، با او همنشینی مکن! (ص ۱۵۶)
ــ هیچکس را خوار مدار، اگرچه مشرک بُوَد و در عاقبتِ او نگر؛ که تواند بود که معرفت را از تو بگیرند و بدو دهند. (ص ۱۵۷)
ــ از هرچه گذشته و از هرچه ناآمده، اندیشه مکن و نقدِ وقت را باش! (ص ۱۵۷)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
چند پیام زیبا از فضیل عیاض
ــ شروع کردن آسان است، اما بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار. (ص ۹۷)
ــ برادرِ بیعیب مجویید؛ که نیابید و بی برادر بمانید. (ص ۹۸)
ــ وقتی بود که آنچه میکردند، به ریا میکردند. اکنون بدانچه نمیکنند، ریا میکنند! (ص ۹۸)
ــ جوانمردی درگذشتن بُوَد از برادران. (ص ۹۸)
ــ بسا مردا که در طهارتجای رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید. (ص ۹۸)
ــ جنگ کردن با خردمندان آسانتر است از حلوا خوردن با بیخِرَدان. (صص ۹۹-۹۸)
ــ دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن. (ص ۹۹)
منبع: تذکره الاولیاء، از عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی. انتشارات زوار. ۱۳۷۰
شیوۀ درستِ مطالعه کردن، از نگاه شمس تبریزی
نفع در این است که لقمهای خوردی، چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند، آنگاه لقمۀ دیگر بخوری.
حکمت این است و همچنین در استماع و حکمت.
اگر من در این علمهای ظاهر شروع کردمی، تا یک درس را اِتقان نکردمی [ = خوب یاد نمیگرفتم]، به دیگری شروع نکردمی؛ مثلاً این که چندین گاه میخواند، بر این هیچ نتواند شکال گفتن و زیادت کردن؛ از بهر آنکه چون این درس مُخَمَّر [ = پخته] نشده باشد، چنانکه همۀ فواید و اشکالات که مولانا فرمود، توانم اعاده کردن، فردا هرگز درس نگیرم. همان درس را بازخوانم.
کسی که یک مسأله را مُخَمَّر کند چنانکه حق آن است، بهتر باشد از آنکه هزار مسأله بخواند خام.
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح دکتر محمدعلی موحد، صص ۱۳۸-۱۳۷)
معنی ولایت
شمس تبریزی
معنی ولایت چه باشد؟
آنکه او را لشکرها باشد و شهرها و دیهها؟
نه!
بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن،
و بر احوال خویشتن،
و بر صفات خویشتن،
و بر کلام خویشتن،
و سکوت خویشتن،
و قهر در محل قهر،
و لطف در محل لطف،
و چون عارفان جبری آغاز نکند که «من عاجزم، او قادر است».
نه!
میباید که تو قادر باشی بر همۀ صفات خود،
و بر سکوت در موضع سکوت،
و جواب در محل جواب،
و قهر در محل قهر،
و لطف در محل لطف،
و اگرنه صفات او بر وی بلا باشد و عذاب
چو محکوم او نَبُوَد، حاکمِ او بُوَد.
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح دکتر محمدعلی موحد، ج ۱/ صص ۸۶ – ۸۵)
مارک تواین
بیست سال بعد، شما بیشتر از اینکه بابت کارهایی که انجام دادهاید، پشیمان باشید، از کارهایی که در این مدّت انجام ندادهاید، پشیمان خواهید بود.
پس، در زندگی، خود را در یک موضعِ امن محصور نکنید و همانند بادبانهای کشتی، خود را به آغوش باد بسپارید. از جستجو، رؤیاپردازی و اکتشاف هراسی نداشته باشید.
(در جستجوی شادی، از راس هریس، ترجمۀ مریم فاتحیزاده و شیرین عظیمیفر، ص ۳۳۴)
یادآوری
در سرشت آدمی همۀ علمها، در اصل، سرشتهاند که روح او مُغیّبات را بنماید
چنانکه آبِ صافی آنچه در تحتِ اوست، از سنگ و سفال و غیره و آنچه بالای آن است، همه بنماید عکس آن. در گوهر آب این نهاد است، بی علاجی و تعلیمی، لیک چون آن آمیخته شد با خاک، یا رنگهای دیگر، آن خاصیّت و آن دانش از او جدا شد و او را فراموش شد.
حقّ تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آبِ صافیِ بزرگ که هر آب حقیر و تیره که در او درآید، از تیرگی و از رنگِ عارضی خود برهد؛ پس او را یاد آید، چو خود را صاف بیند، بداند که اوّل من چنین صاف بودهام به یقین و بداند که آن تیرگیها و رنگها عارضی بود، یادش آید حالتی که پیش از این عوارض بود و بگوید؛ پس انبیا و اولیا مذکّران باشند او را ازحالت پیشین، نه آنکه در جوهر او چیزی نو نهند.
(فیه ما فیه، ص ۳۳)
مولانا
درد
درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند و آن کار، بی درد، او را میّسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را دردِ زه پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد. او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوهدارشد.
تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود، عیسیِ ما بزاید و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راهِ نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و از او بیبهره.
(فیه ما فیه، صص ۲۰-۱۹)
مولانا
احوالِ رئیسانِ عالَم
عارفی گفت:
رفتم در گلخنی تادلم بگشاید. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود، کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن! او چست کار میکرد.
گلخنتاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمانبرداری؛ گفت: «آری، همچنین چست باش! اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقام خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم»!
مرا خنده گرفت و عقدۀ من بگشاد؛ دیدم رئیسان این عالَم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
(فیه ما فیه، ص ۲۱۱)
چند واژه
۱) گلخن: تونِ حمام
۲) دلم بگشاید: دلم باز شود. حالت قبض و دلتنگیام از بین برود
۳) میان بستن: (کنایه) آماده بودن برای خدمت
۴) اوش: او به او (رئیس به شاگرد)
۵) گلخنتاب: تونی. کسی که در تون حمام کار میکند
۶) عقدۀ من بگشاد: دلم باز شد و شادمان شدم
فرافکنی
اگر در برادر خود عیب میبینی، آن عیب در توست که در او میبینی. او همچون آیینه است. نقش خود را در او میبینی. آن عیب را از خود جدا کن؛ زیرا آنچه از او میرنجی، از خود میرنجی.
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمهای که آب خورَد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد.
(فیه ما فیه، صص ۲۴-۲۳)
پیش او دو «اَنَا» نمیگنجد؛ تو اَنَا میگویی و او اَنَا.
یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دوی نمانَد.
اما آنکه او بمیرد، امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن؛ که وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ.
او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دوی برخاستی.
اکنون چون مردنِ او ممکن نیست، تو بمیر، تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد.
(فیه ما فیه، صص ۲۵-۲۴)
توضیحات
ــ أنا: من
ــ دوی: دوگانگی و تفرقه
ــ وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ: و او زندهای است که نمیمیرد.
ــ برخاستن: از بین رفتن
گزیدهای از نیایشهای ابوالحسن خرقانی، (در تذکره الاولیای عطار)
بارخدایا! از آن خلعت که به بایزید دادهای، من را نیز بویی ده! (ص ۶۶۱)
ای بارخدای! خواهی تا آنچه از مهربانیِ تو میدانم و از بزرگواریِ تو میبینم، با خلق تو بگویم، تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟ (ص ۶۷۲)
الهی! اگر میخواهی چیزی به من بدهی، چیزی بده که از زمانِ آدم تا به قیامت، لبِ هیچکس به آن نرسیده باشد؛ چراکه من نمیتوانم بازماندۀ هیچکس را بخورم. (ص ۶۷۴)
الهی! چه بودی اگر دوزخ و بهشت نبودی، تا پدید آمدی که خداپرست کیست؟ (ص ۶۸۲)
خدایا! چون به جان نگرم، جانم درد کند و چون به دل نگرم، دلم درد کند و چون به فعل نگرم، قیامتم درد کند و چون به وقت نگرم، «تو» ام درد کند. (ص ۶۸۷)
الهی! نعمتِ تو فانی است و نعمتِ من باقی؛ چراکه نعمتِ تو منم و نعمتِ من تویی. (ص ۶۸۷)
الهی! هرچه تو با من گویی، من با خلقِ تو گویم و هرچه تو به من دهی، من خلقِ تو را دهم. (ص ۶۸۷)
الهی! مرا در مقامی مدار که گویم: «خلق و حق»، یا گویم: «من و تو». مرا در مقامی دار که من در میان نباشم و همه تو باشی. (ص ۶۸۸)
الهی! اگر خلق را بیازارم، همینکه مرا بینند، از من رو برمیگردانند و چندان که تو را میآزارم، تو همچنان با منی. (ص ۶۸۸)
الهی! در همه حال، بندۀ تو و بندۀ رسولِ تو هستم و خادمِ خَلْقِ تو. (ص ۶۸۸)
الهی! چون مرا یاد کنی، جانِ من فدای تو باد و چون دلِ من تو را یاد کند، نَفْسِ من فدای دلِ من باد! (ص ۶۸۹)
الهی! اگر اندامم درد کند، تو آن را شفا میدهی، اما اگر «تو»ام درد کند، چه کسی آن را شفا میدهد؟ (ص ۶۸۹)
الهی! تو مرا برای خویش آفریدی و از مادر برای تو زادم، مرا شکارِ هیچ آفریده مکن! (ص ۶۸۹)
الهی! اگر تن و دل ما از نور هم بود، باز شایستۀ تو نبود، تا چه رسد به تن و دلی چنین آشفته! اینها کجا درخورِ تو هستند؟ (ص ۶۸۹)
خداوندا! من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف میزنم. فردا هرچه خواهی، با من بکن! (ص ۶۸۹)
الهی! به بهشت امید مده و به دوزخ بیم مکن؛ که از این هر دو سرای تنها تو از آنِ منی. (ص ۷۰۵)
مردمان دعا کنند و گویند: «خداوندا! در سه جا به فریادِ ما برس: یکی در وقتِ جان کندن، دوم در گور و سوم در قیامت» و من میگویم: «الهی! در همه وقتی به فریادِ من برس»! (ص ۷۱۴)
الهی! مرا آنچنان که هستم، به من بنمای! (ص ۷۱۴)
ضد جنگ
حتی بهترین جنگابزار هم ابزارِ شومی است
نزدِ جانداران نفرتانگیز است
پس روهروِ راه از آن دوری میجویَد.
جنگابزارها ابزارهای شوماند
که مردمِ اندیشمند انتخابش نکردهاند.
فقط هنگامی به کارش میبرند که چارۀ دیگری نباشد.
و با دلی آرام، خاموش، بی لذت.
لذت بردن از کاربردِ سلاح لذت بردن از کُشتنِ مردم است
و لذت بردن از کشتن مردم از کف دادنِ سهمِ خویش است در خیر همگان.
مویه و زاری بر کشتارِ مردمِ بسیار درست است
فاتحِ جنگ را با آیینِ خاکسپاری پذیره شدن درست است.
(لائو تسه، دائو د جینگ، ترجمۀ ع پاشایی، ص ۶۶)
آرمانشهر
اگر کشوری خردمندانه رهبری شود،
ساکنانش خشنود میشوند و از دسترنجِ خود لذت میبرند.
اهالی چنین کشوری علاقهای به مهاحرت به دیگر سرزمینها ندارند؛
چراکه آنها دل به خانۀ خود بستهاند.
ممکن است در این کشور چند درشکه و قایق وجود داشته باشد،
ولی ساکنانِ آن به دیگر سرزمینها نمیروند.
ممکن است در این کشور ابزارهای جنگی وجود داشته باشد،
ولی کسی از آنها استفاده نمیکند.
مردمانِ چنین کشوری با اشتهای کامل غذا میخورند
و از زندگی در کنارِ خانوادههای خود شادمانند.
آنها اوقاتِ فراغتِ خود را در باغها و باغچههایشان سپری میکنند
و از کمک کردن به همسایگانِ خویش لذت میبرند.
حتی اگر کشور همسایه چنان به آنها نزدیک باشد که صدای خروسها، یا پارس سگهای آن را بشنوند،
از این که بدون سفر کردن به کشور همسایه، در سن پیری بمیرند، کاملاً راضیاند.
بازنویسی از ایرج شهبازی
(دائو دِ چینگ، فصل هشتاد، ترجمۀ لادن جهانسوز، ص ۹۰ و ترجمۀ ع پاشایی، ص ۱۳۴)
شکسته باش، تا کُل باشی.
خم شو، تا راست باشی.
خالی باش، تا پُر باشی.
فرسوده باش، تا دوباره نو شوی.
کمدار باش و بسیار به دست آر.
بسیار داشته باش و پریشان شو.
پس جانهای دانا به آن یک میچسبند
و چیزها را با آن میسنجند.
چون خود را نشان نمیدهند، میدرخشند.
چون خود را توجیه نمیکنند، روشن و بدیهیاند.
چون خود را نمیستایند، کاملاند.
چون رقابت نمیکنند، در همۀ جهان رقیب ندارند.
آنچه در روزگارانِ قدیم میگفتند:
«شکسته باش، تا کُل باشی»،
آیا اشتباه بود؟
به راستی، کُل بودن
بازگشتن است.
لائو زه (دائو ده جینگ، ترجمه ع. پاشایی، صص ۱۸-۱۷)
قوتِ جان
هرکه روی زمین، زیبایی را بداند، زشتی درست میکند.
هرکه بداند که خوبی خوب است، بدی درست میکند؛
چونکه بود و نبود با هم پیدا میشوند
سخت و آسان مکمّلِ یکدیگرند
دراز و کوتاه همدیگر را شکل میبخشند
بالا و پست به همدیگر وابستهاند
نت و صدا با هم موسیقی را میسازند
پیش و پس به دنبال همدیگر میآیند
از اینجاست که جانِ دانا، بی آنکه دست به کاری بزند، کارها میکند
بی آنکه چیزی بگوید، یاد میدهد.
چیزهای این جهان هستی دارند، هستند، نمیشود آنها را ندیده گرفت.
داشتن و تصاحب نکردن
کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن
کاری کردن و دست از آن برداشتن؛
همان رها کردنش
چیزی است که آن را به ماندن وامیدارد.
لائو زه (دائو ده جینگ، ترجمه ع. پاشایی، صص ۱۸-۱۷)
چند جملۀ برگزیده دربارۀ عادت سازی و عادتشکنی
ــ فرانسیس بیکن: بشر معمولاً بر اساس سیرت خود فکر میکند، و بر اساس دانشِ خود و افکارِ عمومیِ رایج صحبت میکند، اما عموماً بر اساس عادت عمل میکند.
ــ دلیلِ موفّقیتِ برخی از افراد انجام دادنِ کارهایی است که دیگران از انجام دادنِ آنها سر باز میزنند.
ــ لائو تزه: اگر میخواهید یکپارچه باشید، قطعهقطعه شوید،
اگر میخواهید صاف باشید، خمیده شوید
اگر میخواهید پُر باشید، خالی شوید
و اگر میخواهید رستاخیز یابید، بمیرید!
ــ اریسون سووت ماردن: هر عادتی در ابتدا مانند یک نخِ نازک است، اما هربار که ما یک عمل را تکرار میکنیم، این نخ را ضخیمتر میکنیم و با تکرارِ عمل، سرانجام این نخ تبدیل به طنابِ بلندی میشود که برای همیشه به دورِ فکر و عملِ ما میپیچد.
ــ مواظبِ افکارتان باشید که تبدیل به گفتارتان میشوند
مواظبِ گفتارتان باشید که تبدیل به اعمالتان میشوند
مواظبِ اعمالتان باشید که تبدیل به عادتهایتان میشوند
و مواظبِ عادتهایتان باشید که تبدیل به شخصیتتان میشوند.
ــ به ستارهها نگاه کن و از چشمک زدنشان لذّت ببر، امّا به آنها دل مبند؛ چون آنها برحسبِ عادت چشمک میزنند.
ــ شکلوفسکی: ساکنانِ نواحیِ ساحلی آنچنان با صدای غرّشِ امواجِ آشنایند که آن را اصلاً نمیشنوند؛ بههمینترتیب ما نیز به ندرت واژههایی را که بر زبان میرانیم، میشنویم؛ ما به هم نگاه میکنیم، امّا همدیگر را نمیبینیم.
ــ اگر میخواهی چیزی را که تاکنون نداشتهای، داشته باشی، باید آدمی باشی که تاکنون نبودهای.
ــ عیبی ندارد که عادی باشی، مهم این است که عادی احساس نکنی.
ــ برای رسیدن به هدفی که تا به حال به آن نرسیدهایم، باید از راهی برویم که تا به حال از آن نرفتهایم.
ــ داستایوسکی: قدمی تازه برداشتن، کلامی تازه گفتن؛ این است آنچه مردم از آن میهراسند.
ــ انیشتن: مشکلاتِ مهمِ زندگی نمیتوانند با طرز تفکری حل شوند که آنها را به وجود آورده است!
ــ شرطِ عقل نیست ادامۀ همان راهِ همیشگی و انتظارِ نتیجۀ متفاوت داشتن.
نیایش برای صلح
خداوندا
مرا وسیلۀ صلح خویش قرار ده
آنجا که کین است، باداکه عشق آورم
آنجا که تقصیر است، باداکه بخشایش آورم
آنجا که تفرقه است، باداکه یگانگی آورم
آنجا که خطاست، باداکه راستی آورم
آنجا که شک است، باداکه ایمان آورم
آنجا که نومیدی است، باداکه امید آورم
آنجا که ظلمات است، باداکه نور آورم
آنجا که غمناکی است، باداکه شادمانی آورم.
خداوندا
باداکه بیشتر در پیِ تسلّی دادن باشم، تا تسلّی یافتن
در پیِ فهمیدن باشم، تا فهمیده شدن
در پیِ دوست داشتن باشم، تا دوست داشته شدن
چه با دادن است که میگیریم
با فراموشیِ خویشتن است که خویشتن را باز مییابیم
با بخشودن است که به کف میآوریم
با مردن است که به زندگی برانگیخته میشویم.
سن فرانچسکوی آسیزی
(رفیقِ اعلی، از کریستیان بوبن، ترجمۀ پیروز سیار، تهران: طرح نو، ۱۳۸۴، صص ۱۰۸-۱۰۷)
ویکتور هوگو
چشم روح نمیتواند هیچجا، خیرگی و تیرگیای بیش از آنچه در آدمی وجود دارد، بیابد،
نمیتواند در چیزی خیره شود که از وجود آدمی مخوفتر، مشوّشتر، اسرارآمیزتر و لانهایهتر باشد.
تماشاگهی عظیمتر از دریا هست که آسمان است،
تماشاگهی عظیمتر از آسمان نیز هست که درون جان آدمی است.
سرودن منظومهای دربارۀ وجدان انسانی،
هرچند فقط راجع به یک فرد باشد،
و گرچه آن یک فرد از پستترین افراد ناس به شمار رود،
عبارت از گرد آوردن همۀ حماسهها در یک حماسۀ عالی و قاطع است.
(بینوایان، ترجمۀ مستعان، ص ۲۰۰)
مولانا
هر چیز را فراموش میکنی، فراموش کن، اما خود را فراموش مکن
در عالم یک چیز است که آن فراموشکردنی نیست. اگر جملۀ چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی، باک نیست و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی، هیچ نکرده باشی؛ همچنانکه پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن. تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی، نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی؛ پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است. چون آن نمیگزارد، پس هیچ نکرده باشد.
آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم، نتوانست پذرفتن. بنگر که از او چند کارها میآید که عقل در او حیران میشود؛ سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کانِ زر و نقره میکند، نباتِ زمین را در جوش میآرد و زنده میگرداند و بهشتِ عدن میکند، زمین نیز دانهها را میپذیرد [و بر میدهد و عیبها را میپوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید، میپذیرد] و پیدا میکند و جبال نیز همچنین معدنهای گوناگون میدهد. اینهمه میکنند، امّا از ایشان آن یکی کار نمیآید. آن یک (کار) از آدمی میآید؛ پس، از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید و نه از کوهها. چون آن کار بکند، «ظلومی» و «جَهولی» از او نفی شود.
اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم، چندین کار از من میآید، آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند؛ همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندیِ بیقیمتی که آن در خزاین ملوک یابند، آورده باشی و ساطورِ گوشتِ گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم، به وی چندین مصلحت به جای میآرم! یا دیگِ زرّین را آوردهای و در وی شغلم میپزی که به ذرّهای از آن، صد دیگ به دست آید، یا کارد مُجَوهَر را میخِ کدوی شکسته کردهای که من مصلحت میکنم و کدو را بر وی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم! جای افسوس و خنده نباشد؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین، یا آهنین که قیمت آن به پولی است، برمیآید، چه عقل باشد کاردِ صد دیناری را مشغول آن کردن؟ حقتعالی تو را قیمت عظیم کرده است. میفرماید که (آیه) «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّهَ»؛
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدرِ خود نمیدانی؟
مفروش خویش ارزان؛
که تو بس گران بهایی.
حقتعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رود و به من دهید، بهای آن بهشت جاودانی است. قیمت تو پیش من این است. اگر تو خود را به دوزخ فروشی، ظلم بر خود کرده باشی، همچنانکه آن مرد کاردِ صددیناری را بر دیوار زد و بر او کوزهای، یا کدویی آویخت.
آمدیم، بهانه میآوری که من خود را به کارهای عالی صرف میکنم؛ علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غیره تحصیل میکنم. آخر این همه برای توست؛ اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرُباید و جامهات را نکَند و تو را نکشد، تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است، احوال فلک و تأثیر آن در زمین، از ارزانی و گرانی، امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست و اگر ستاره است، از سعد و نحس، به طالع تو تعلق دارد، هم برای توست. چون تأمل کنی، اصل تو باشی و اینها همه فرعِ تو. چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجبِ بینهایت باشد، بنگر که تو را که اصلی، چه احوال باشد؟ چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد، تو را که اصلی، بنگر که چه عروج و هبوط در عالمِ ارواح و سعد و نحس و نفع و ضرّ باشد؟ که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید، فلان کار را میشاید.
تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که «اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ». در این عالم، آن غذا را فراموش کردهای و به این مشغول شدهای و شب و روز، تن را میپروری. آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخُرِ اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد.
(فیه ما فیه، تصحیح استاد فروزانفر، صص ۱۵-۱۴).
مولانا
این زبان چون سنگ و هم آهنوش است
وآنچه بجهد از زبان، خود، آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نَقل و گه از روی لاف
زآنکه تاریک است و هر سو پنبهزار
در میان پنبه چون باشد شرار؟
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زآن سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند.
(مثنوی، دفتر اول، بیتهای ۱۹۹۷-۱۹۹۳)
میلان کوندرا
هرگز به ذهن تو نیامده که صورت من خودِ من نیست
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد.
تو دربارۀ صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درونِ تو است.
و بعد وقتی که چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینهای در برابرت میگیرد.
وحشت خودت را مجسم کن؛
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید
و به روشنی به چیزی پی خواهی بُرد که قادر به پذیرفتنش نیستی:
صورتِ تو خودِ تو نیست.
(جاودانگی، ترجمۀ حشمت الله کامرانی، تهران: تنویر. ۱۳۷۸، ص ۴۲).
نامههای کودکان به خدا
متن زیر از از کتاب «نامههای بچهها به خدا» که حاوی نامههای واقعی تعدادی از کودکان آمریکایی به خداست، گرفته شده است؛ کتابی که به دلیل لطافت و صداقتِ کودکانهاش به زبانهای گوناگون، از جمله فارسی، ترجمه شده است. چند نامه از این کتاب را با هم میخوانیم:
۱. لازم نیست که نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان رو نگاه میکنم.
۲. فکر میکنم دستگاه منگنه یکی از بزرگترین اختراعات تو باشه.
۳. اسم من سیمونه. اسمم از انجیله. هشت سال و نیم دارم. ما در خیابون پارک زندگی میکنیم. یه سگ دارم که اسمش باستره. یه همستر کوچولو داشتم که از خونه بیرون رفت و فرار کرد. من برای سنم کوچیکم. سرگرمیهای من شنا، بولینگ و مطالعه است. من یه آزمایشگاه کوچیک، یه کلکسیونِ سکه و یه کلکسیونِ ماهیهای استوایی دارم. در حال حاضر سه نوع از اونا رو دارم. خوب فکر میکنم که خیلی حرف زدم. خداحافظ
۴. بعضی وقتها بهت فکر میکنم، حتی وقتی دعا نمیکنم.
۵.شرط میبندم که برای تو خیلی سخته که به همۀ آدمها در همه جای دنیا عشق داشته باشی؛ خانوادۀ ما فقط از ۴ نفر تشکیل شده و من هیچ وقت نمیتونم این کارو بکنم.
۶. اگر روز یکشنبه توی کلیسا رو نگاه کنی، بهت کفشای نوام رو نشون میدم.
۷. من داستان چانوکا رو از همۀ داستانهای دیگه بیشتر دوست دارم. تو واقعاً داستانای قشنگی سر هم کردی.
۸. خداجون! از بین تمام آدمهایی که برات کار میکنند، من نوح و داود رو بیشتر دوست دارم.
۹. دلم میخواد نهصد سال زندگی کنم، مثل شیث که توی کتاب مقدس دربارهاش نوشته شده.
۱۰. دوستت دارم. حالت خوبه؟ من خوبم، مادرم پنج دختر و یک پسر داره، من هم یکی از اونا هستم.
۱۱. از زمانی که راجع به تو شنیدم ،دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
۱۲. ما خوندیم که توماس ادیسون روشنایی رو اختراع کرد، اما توی مدرسۀ دینی میگن که تو این کار رو کردی. پس شرط میبندم که ادیسون فکر تو رو دزدیده.
۱۳. اگر تو نمیگذاشتی که دایناسورها منقرض شوند، ما دیگر کشوری نداشتیم. تو کار درستی کردی.
۱۴. خدای عزیزم! این یک شعر است:
دوستت دارم؛ زیراکه به من دادهای هر آنچه برای زندگی به آن نیازمندم، اما آرزو دارم به من بگویی که چرا مرا چنان آفریدی که باید بمیرم؟
۱۵. معرکه است که تو همیشه ستارهها رو در جای درستشون قرار میدی.
۱۶. آدمای بد به نوح میخندیدند و میگفتند که تو احمقی که در زمین خشک کشتی میسازی، اما او خیلی باهوش بود؛ چون شیفتۀ تو بود. این همان کاری است که من میخواهم بکنم.
۱۷. فکر نمیکنم که هیچ کس میتونست بهتر از تو خدایی کنه. فقط خواستم که تو اینو بدونی، اما من این حرفو به این خاطر نمیزنم که تو خدا هستی.
۱۸. من فکر نمیکردم که نارنجی و ارغوانی بهم بیاد، تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم. دمت گرم.
۱۹. من بهترین کاری رو که از دستم برمیاد، انجام میدم.
۲۰. خدای عزیز! توی کلاسای دینی یکشنبهها به ما گفتن که تو چیکار میکنی. کی جای تو کار میکنه، وقتی تو میری مرخصی؟
۲۱. خدای عزیز! میخوام تو جشن هالوین لباس شیطون بپوشم؛ از نظر تو اشکالی نداره؟
۲۲. خدای عزیز! آیا تو واقعاً نامرئی هستی، یا این فقط یک شوخی است؟
۲۳. خدای عزیز! چرا به جای اینکه بذاری مردم بمیرن و مجبور بشی که آدمای تازۀ دیگهای بسازی، همین آدمایی رو که وجود دارن، نیگه نمیداری؟
۲۴. خدای عزیز! آیا تو خدای حیوونا هستی، یا خدای اونا یکی دیگه است؟
۲۵.خدای عزیز! اگه واقعاً منظورت اینه که باید با دیگران همون کاری رو کرد که اونا با تو میکنن؛ پس من باید حساب برادرم رو برسم!
۲۶. خدای عزیز! من امریکایی هستم، تو چطور؟
۲۷. خدای عزیز! به خاطر برادر کوچیکم متشکرم، ولی من دعا کرده بودم که یه توله سگ داشته باشم!
۲۸. برادر من راجع به تولد بچهها باهام حرف زده، ولی به نظرم جور درنمیآد!
۲۹. خدا جون! این خطها رو کی دور کشورها کشیده؟
۳۰. ای خدای بزرگ! اگه برام چراغ جادوی علاء الدین رو بفرستی، حاضرم هر چیزی رو که دارم، به تو ببخشم … البته بهجز پولهام و شطرنجم.
۳۱. خدای بزرگ! آرزو میکنم وقتی که بزرگ شدم، درست شبیه بابام بشم، فقط نه به اون پشمالوئی.
۳۲. توی تعطیلات ما اونقدر بارون اومد که پدرم قاطی کرد و یک چیزائی در مورد تو گفت که مردم نباید بگن. یک وقت اذیتش نکنی ها!
۳۳. خدای عزیز! تو چطور تونستی که بدونی خدا هستی؟
۳۴. خدای عزیز! من فکر میکنم تو باید واقعاً باهوش باشی که مذهب را اختراع کردی. با این کار باعث شدی که همۀ مردم به تو احترام بگذارند و مدام اسم تو را به زبان بیاورند. من هم میخواهم معروف بشوم.
۳۵. تو چرا به مسیح اینقدر سختی دادی؟ پدرم هم به من سخت میگیرد؛ پس من میدانم که او چه کشیده! فکر نمیکنی شاید بهتر باشد هر دوی شما کمتر سختگیری کنید؟
۳۶. تو چه کسی را عبادت میکنی؟ اگر عبادت نمیکنی، فکر میکنی بتوانی به من اجازه بدهی از انجام این کار خلاص بشوم؟!
ویکتور هوگو
همه فتوحات عالی، کمابیش، به قیمتِ تَهَوّر حاصل شده است
فریادِ «شهامت» یک «کُن فَیَکون» است.
نوع بشر برای آنکه قدم پیش گذارد، باید بر فرازِ قلل، به طور ثابت، سرمشقهای عالیِ جرأت را پیش روی خود داشته باشد.
بیپرواییها تاریخ را خیره می کند و یکی از انوار بزرگی است که بر بشر میتابد.
کوشیدن،
خطر را حقیر شمردن،
پافشاری کردن،
اصرار ورزیدن،
نسبت به خویشتن وفادار بودن،
سینه پیش تقدیر سپر کردن،
حوادث را به وسیلۀ نترسیدن از آنها مبهوت ساختن،
گاه اقتدارِ ناشایسته را پست شمردن،
گاه پیروزیِ مستانه را دشنام دادن،
محکم ایستادن،
پایمردی داشتن
این است سرمشقی که ملل بدان محتاجاند.
(بینوایان، ترجمۀ حسینقلی مستعان، صص ۴۹۰- ۴۸۹)
وقتی شما به درختها٬ به ابرها٬ به چهرهی همسر و فرزند یا همسایهی خود نگاه میکنید، در صورتی نگاهتان میتواند روشن باشد که از متن سکوت نشأت گرفته باشد. شما هنگامی میتوانید گوش کنید که نجواها و شلوغیهای درون خود را در جریانِ شنیدن وارد نکرده باشید. اگر موقع گوش دادن، با خودتان نجوا کنید٬ اگر چیزی را که گفته میشود، با دانستههای قبلی خود مقایسه کنید٬ در حال گوش کردن به معنای واقعی نیستید. هنگامی که با چشم چیزی را مشاهده میکنید و انواع پیشداوریها و دانشهای شما وارد دیدتان بشود و مداخله کند٬ واقعاً در حال مشاهده نیستید. پس شما هنگامی میتوانید واقعاً مشاهده و گوش کنید که مشاهده و گوش کردنتان از متن سکوت باشد.
کریشنامورتی / فراسوی خشونت
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
و
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه، گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش:
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟
زندگی بس ناپایدار است و به سرعت سپری میشود. حیف است که “نقد موجود” را در پای “گذشته معدوم” و “آینده موهوم” قربانی کنیم. باور کنیم زندگی همین امروز است و تکرار نخواهد شد.
رباعیات حکیم خیام
الهی!
این قوم که مرا میکُشند
بر این رنج که از بهرِ تو میبَرَند، محرومشان نگردان
و از این دولت بینصیبشان مکن!
تو را سپاس که دست و پای مرا در راهِ تو بُریدند
و اگر این سر من از تن بازکنند
مرا در مشاهدۀ جلال تو بر سر دار میکنند.
حلاج (تذکره الاولیاء، ص ۵۹۳)
***
این نیایش بس شگرف که نشاندهندۀ مقام والای حلاج است، در زمانی بر زبان او جاری شده است که دشمنان دست و پای او را قطع کردهاند، چشمان او را برکندهاند، سنگبارانش کردهاند و آنگاه که میخواهند زبانش را ببرُند، فرصتی میخواهد و برای بخشایش و آمرزشِ دشمنان خود اینگونه دعا میکند و از خدا میخواهد که آنها را از پاداشِ تلاشهایشان محروم نکند. حکایتی که از شبلی نقل شده است، بر همین نگاه انسانی حلاج تأکید میکند؛ شبلی حلاج را، پس از مرگ، در خواب میبیند و از او میپرسد: «خدا با این قوم چه کار کرد»؟ و حلاج پاسخ میدهد: «خدا هر دو جمع را آمرزید؛ آنکه بر من شفقت کرد، مرا شناخت و برای خدا بر من شفقت کرد و آنکه با من دشمنی کرد، مرا نشناخت و به خاطر خدا با من دشمنی کرد؛ پس خدا هر دو گروه را رحمت کرد؛ زیراکه هر دو گروه معذور بودند».
حقیقتاً باید شخص بسیار والا باشد که بتواند با دشمنان خود، اینگونه جوانمردانه و بزرگوارانه برخورد کند و برای آنها آرزوی آمرزش داشته باشد. نیک آگاهم که این سخن میتواند خطرناک باشد و زمینه را برای گسترش ظلم در جامعه فراهم کند. به هیچ روی منظور آن نیست که اجازه دهیم کسانی در حق ما ظلم کنند. مسأله این است که کینه و نفرت را از دل بیرون کنیم و حتی اگر با شخص ظالمی میجنگیم، نه از سرِ کینتوزی و انتقامگیری، که به خاطرِ دفاع از عدالت و خیرخواهی برای شخصِ ظالم، در برابر او بایستیم. به هر حال مراد آن است که با «زنجیر نفرت» به دیگران وابسته نشیم و با بخشودنِ خطاهای دیگران، خود را آزاد کنیم. گذشته از این اگر از چشماندازی بالاتر نگاه کنیم، مانند حلاج، آنگاه است که درمییابیم بسیاری از انسانهای بدکار و شرور قربانیِ شرایط و آموزش و محیط هستند و اگر ما نیز در شرایط آنها بودیم، مانند آنها میشدیم. چنین نگاهی باعث میشود که حس نفرت و انزجار جای خود را به یک حس لطیف شفقت و محبت بدهد. آری «کسی که همه چیز را میداند، همه کس را میبخشد».
خدایا
چون به جان نگرم، جانم درد کند
و چون به دل نگرم، دلم درد کند
و چون به فعل نگرم، قیامتم درد کند
و چون به وقت نگرم، “تو”ام درد کند.
ابوالحسن خرقانی (تذکره الاولیا، ص ۶۸۷)
تعبیر بسیار زیبای “توام درد میکند” که در زبان فارسی به کلی جدید و غریب است، از دل تجربه های عرفانی ابوالحسن خرقانی پدید آمده است و ظاهرا منظور از ای تعبیر آن است که با همه وجود برایت دلتنگ میشوم و تو را میخواهم و درد “تو” سراپای مرا فرامیگیرد.
گزارشي كوتاه از فعاليتهاي علمي و پژوهشيِ ايرج شهبازي
- متولد سال 1351، شهرستان نهاوند
- ليسانس در رشتة «مباني فقه و حقوق اسلامي»، دانشگاه تهران، سال 1374
- فوق ليسانس در رشتة «آموزش فارسي به غير فارسي زبانان»، دانشگاه شيراز، سال 1378
- فوق ليسانس در رشتة «زبان و ادبيات فارسي»، دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، سال 1382
- دكتراي تخصصي در رشتة «زبان و ادبيات فارسي»، دانشگاه تهران، 1386
- استاديار دانشگاه تهران، مؤسسة لغتنامة دهخدا
-
كتابهاي چاپ شده
1- همۀ کودکی، مجموعة مقالات دربارة ادبيات كودك(با همكاري استاد علي اصغر ارجي)؛ انتشاراتِ سایه گسترِ قزوین، 1389.
2- سُبع هشتم، مجموعة قصههاي كرامت در متون عرفاني(با همكاري استاد علي اصغر ارجي)؛ انتشاراتِ سایه گسترِ قزوین، 1389.
3- فرهنگ ادبي پيامك (با همكاري استاد علي اصغر ارجي)؛ انتشارات سخن 1391.
4- سفري بر آسمان كن؛ مجموعة نيايشهاي مولانا در مثنوي معنوي (با همكاري جناب آقاي محسن شعباني)؛ انتشارات دوستان، 1391.
5- پند و پيامك؛ دو هزار پيامك زيبا دربارة خدا، انسان، جامعه و جهان. انتشاراتِ قطره، 1391.
6- داستانهای مثنوی معنوی (برای فارسیآموزانِ غیر ایرانی و ایرانیانِ نوآموز) (با همکاری سرکار خانم فاطمه جعفری). انتشارات قطره، 1391.
7- تو مرا بسی؛ نیایشهای عارفانه از تذکره الاولیای عطار. انتشارات دوستان، 1392.
8- داستان رستم و اسفندیار (برای فارسی آموزانِ غیر ایرانی و ایرانیانِ نوآموز)؛ انتشاراتِ علم، 1393.
9- پیدای پنهان؛ مجموعة نيايشهاي مولانا در دیوان شمس؛ انتشارات روزنه، 1395.
10- با سی مرغ تا سیمرغ (منطق الطیر عطار برای فارسی آموزانِ غیر ایرانی و ایرانیانِ نوآموز)؛ انتشاراتِ روزنه، 1396.
11- سخن آشنا (غزلیاتِ حافظ برای فارسی آموزانِ غیر ایرانی و ایرانیانِ نوآموز)؛ انتشاراتِ روزنه، 1396.
-
مقالهها
1) «وزیران عصر حافظ در دیوان حافظ» در پژوهش نامۀ فرهنگ و ادب دانشگاه آزاد اسلامی رودهن،
2) «طرحی برای طبقه بندی قصه های مربوط به اخبار از غیب در متون عرفانی منثور تا قرن هفتم» در مجلۀ علمی ـ پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
3) «رنج از نگاه مولوی» در مجلۀ رشد آموزش زبان و ادب فارسی، ویژه نامۀ هشتصدمین سال تولد مولانا
4) «طرحي براي طبقه بندي قصه هاي مربوط به مرگ خارق العاده» در پژوهش نامۀ فرهنگ و ادب دانشگاه آزاد اسلامی رودهن
5) «آموزش و گزينش واژگان» در مجموعه مقالات سمينار آموزش زبان فارسي به غير فارسي زبانان
6) «نفس اماره از نگاه مولوي»، در فصلنامۀ فرهنگان
7) «تفاوت هاي كودكان را جدي بگيريم»، در فصلنامۀ فرهنگان
8) «حرمان هنرمندان»، در فصلنامۀ فرهنگان
9) «گزارشي تحليلي از رويكردهاي گوناگون در حوزة جامعه شناسي ادبيات»، در مجلۀ علمی ـ پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران»
10) «عوامل انسجامي در غزليات عاشقانة سعدي»، در مجلۀ علمی ـ پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران.
11) «ساختار کلان و خُردِ غزليات عاشقانة سعدي»، در مجموعه مقالات همایش سعدی آموزگار ادب، دانشگاه تهران.
12) «سخنان بایزید بسطامی»، (با همکاری استاد عماد الدین شیخ الحکما) در کتاب متون ایرانی، به کوشش جواد بشری.
13) «علل اجتماعی ریاکاری در ایران، بر اساس اشعار حافظ»، در مجموعه مقالات همایش بین المللی حافظ، دانشگاه رودهن.
14) «طرحي براي طبقه بندي بنمایۀ تنبیه در متون عرفانی»، در مجموعه مقالات همایش ابوالقاسم گورکانی.
15) «از مرگهراسی تا مرگآشامی»، در مجموعه مقالات کنفرانس ملی شمس تبریزی، سال 1394.
16) «تأملی در رابطۀ شمس و مولانا»، در مجموعه مقالات کنفرانس ملی شمس تبریزی، سال 1395.
17) «بخت از نگاه مولانا»، در مجموعه مقالات کنفرانس ملی شمس تبریزی، سال 1396.
18) «جایگاه دعا در تصویرهای گوناگون از خدا»، در کهننامۀ ادب پارسی، سال 1396.
19) «سرنوشت»، در یادنامۀ شادروان الفت، از انتشارات انجمن مفاخر، سال 1397. -
سوابق آموزشي و پژوهشي
ـ آموزش زبان فارسي به غير فارسي زبانان، مركز آموزش زبان فارسيِ دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، از سال 1378 تا 1382.
ـ آموزش زبان فارسي به غير فارسي زبانان، مركز بين المللي آموزش زبان فارسي دهخدا، از سال 1383 تا كنون.
ـ تدریس زبان فارسی در سه دورۀ دانش افزایی برای استادان و دانشجویان غیر ایرانی در دانشگاه تهران(سال 1382)، مرکز گسترش زبان فارسی(سال 1383)، دانشگاه بین المللی امام خمینی(سال 1386) و دانشگاه مالك اشتر(سال 1388).
ـ تدريس درس متون تاريخي، در گروه تاريخ دانشگاه شهيد بهشتي، نيمسال اول سال تحصيلي 8- 1387.
ـ تدريس درس متون عرفاني، در مقطع فوق ليسانس، پژوهشكدة امام خميني، نيمسال دوم سال تحصيلي 8- 1387.
ـ عضو هيأت مؤلفان لغت نامة فارسي در مؤسسة لغت نامة دهخدا، از سال 1387 تا کنون.
ـ معاونِ آموزشی مؤسسة لغت نامة دهخدا، سال 1395.
ـ ایراد بیش از دویست سخنرانی در مراکزِ علمی و پژوهشی و همایشهای ملی و بین المللی، مانند مؤسسۀ فرهنگی علیمرادیان، مؤسسۀ فرهنگی سروش مولانا، انجمن عرفان اسلامی ایران، مؤسسۀ دهخدا، دانشگاه شهید بهشتی، دانشگاه آزاد اسلامی رودهن، دانشگاه فردوسی مشهد، دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران، همایش بینالمللی مولانا، همایش بینالمللی حافظ، کنفرانس ملی شمس تبریزی (چهار نوبت)، رایزنی فرهنگی ایران در ترکیه، مؤسسۀ سمر، کمیسیون فرهنگی یونسکو، کانون مفاخر و مشاهیر ایران، انجمن دوستداران حافظ، مؤسسۀ فرهنگی اکو، دانشگاه آنکارا، دانشگاه کریک کالۀ ترکیه، کنسولگری ایران در طرابوزان، همایش بینالمللی عدالت ترمیمی در دانشگاه تربیت مدرس.